مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد....
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
پسر گفت : نه !
پدر پرسید : برادرت کجاست ؟
پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت !
پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟
مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت: نه …!
مرد گفت : خواهرت کجاست ؟
پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !
پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟
پسر گفت : نه …
الان به چی دارید فکر میکنید؟
به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداری میکردند
به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کن
ادامه…
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …!
رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است!
من هم قرآن را میبوسم
روی چشمم میگذارم
مورد احترام قرار میدهم
می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است…
از الله طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.
صفحات: 1· 2