نمازخون شدن، به همین سادگی
گوشه ی دانشکده مون یه نمازخونه ی نقلی وجود داره. من رو تا تو دانشکده ول می کردی، می رفتم اون تو. یا می نشستم یا می خوابیدم یا تکلیف هام رو انجام می دادم یا خدایی نکرده نمازی چیزی می خوندم…
با دو سه تا از رفقا همیشه با هم بودیم. یکی شون که به معنای واقعی کلمه تارک الصلاه بود، و یکی شون از اینا که نمازشون ماکزیمم ۲ دقیقه طول می کشه. خلاصه، از اونجایی که من اکثرا کار و بارام رو می بردم تو نمازخونه انجام می دادم و اونجام جای دنج و خلوتی بود، این رفقا هم تا یه حدی عادت کرده بودن بیان تو نمازخونه بنشینن و … (البته یادمه اولاش یه ذره اکراه داشتن) یه نماز جماعت ظهری هم برقرار بود که با حضور حداقلی خواص که نصفشون هم کارکنان بودن سر پا بود! البته چه می شه کرد، دانشکده هنر بود دیگه!!
امام جماعتش یه عادت خوبی که داشت، این بود که بعد نماز با همه ی کسایی که اونجا بودن دست می داد و می گفت: قبول باشه. یه بار هم با این رفیق تارک الصلاتمون که اون کنار نشسته بود دست داده بود، رفیقمون هم حس جالبی بهش دست داده بود.
آره خلاصه، داستان امر به معروف ما از اینجا شروع شد که یه دفعه قبل نماز با این رفیق تارک الصلاه مون نشسته بودیم و حرف می زدیم، بحث پیش اومد؛ بهش گفتم: تو بالاخره چی کاره ای؟! با خنده گفت: ببین! من کلا تو فاز آزادی ام، تو فیس بوکم نوشتم: آزاد یکتاپرست! (یه چیز تو این مایه ها به انگیسی… )
منم تو یه فازی که اصلا به فکرم خطور نمی کرد الان بخوام تاثیری چیزی بذارم، همین طوری دور همی برگشتم بهش گفتم: یکتا پرست؟! لااقل بپرست!
یه دفعه جا خورد و با یه لحن خنده ای گفت: نماز رو می گی؟
منم فقط با یه حرکت کله گفتم: آره. دیگه هیچ چیز نگفتم. نماز جماعت شروع شد و ایستادم به نماز؛ مثل بقیه. بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم وایستاد و گفت : الله اکبر. می شناختمش، همین رفیقم بود که چند دقیقه پیش داشتیم با هم صحبت می کردیم. به همین سادگی، به همین خوش مزگی… نماز خوند.
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
صفحات: 1· 2