نانوایی
08 دی 1395
خاطرات شهدا
نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی میکردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم: «مادر جان نانوایی بسته بود؛ میری یه جای دیگه چند تا نون بگیری»
گفت: «بله، چرا که نه؟»
بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از… بیشتر »
نظر دهید »