اينجا کربلاست
اينجا کربلاست. تقويم چهلمين جرعهنوشي شهيدان. قلب ما مثل نت گمشدهي صفحهي ارادت به حسين (علیه السلام)،رهبر ارکستر آدميت که سنجاقک همهي ملوديهاي محزون عاشورايي به دستان او دوخته شده.
اين روزها در کربلا کمتر ديوار پيشاني مغازه و هتل و بازار و گذرگاهي را ميبيني که پارچه مشکي عزاي سيد الشهدا (علیه السلام) بر تن نپوشيده باشد. اينجا به هيأت ميگويند موکب و به آيين عزاداري ميگويند ذکر «موکب سيد الشهدا بذکري عزاء الحسين» جملهي معروف و مدام عزاداري کربلاست و دلنوشتههاي شيعيان، فقط صاعقهاي از صدها هزار صداي خاموش در بيفراموشترين ماتم عالم.
فرات
نزديک فرات، ديدن يک صحنه، پاي هزار صحيفه اشک را به چشمهايم، باز ميکند، بيتوجه به عبور شگفتزدهي رهگذران، چفيهاش را از گردن، باز کرده و با موج موزون دستها و واگويههايش در آب فرات، به رقص درآورده
ـ نوش جان! سيراب شو! به صاحب شهيدت، سلام برسان و بگو ما چه زود به کربلا رسيديم؛ راهي که هشت سال براي وصال به اين عروس جشنوارهي اندوه، پهلوانهاي معجزه و مبارزه، از درياي خون و خاک جنون گذشتند
ماه صفر
ايام ماه صفر، پاي سفر قلبهايي را به اين حريم ولايت و ارادت، باز کرده که در ماه اسفند، مثل اسفندي در آتش اشک، سوختهاند. پس اگر عطري از اين سفرنامه به دل شما مينشيند، حديثش، همين گلابدان گريان سينههاي سرخ و سوگوار ماتم حسين است.
با چشمي از ابديت بايد گريست بر مصيبت آينههاي شکستهي عاشورا ولي من به جاي گريه، شبانهاي که به کربلا رسيدم، در چند قدمي گنبد خورشيدي اين دو برادر ـ يعني عباسِ بنِ آب با مرّوت و حسينِ آينهدار عصمت ـ ايستادم و سلامم را به آبروي ادب ايرانيان، شيرازهبندي کردم.
ـ حسينجان! من همولايتي مردمي هستم که ايستادن را به نام پدرت علي (علیه السلام)، ياد ميگيرند. با شير اشک عزاي تو، بزرگ ميشوند و يک روز به خودشان ميآيند که ميبينند داغ عاشورا چقدر براي قلبشان سنگين و سهمگين است.
با پاي سر بايد آمد کنار اين شيربچهي حيدر که در هنگام ولادت، يکقدم عقبتر از حسين بود و گاه شهادت، يک گام جلوتر
حسينجان! من همرنگ خيابانهايي هستم که سالهاست معرکه گردان عزاي تو شدهاند بچه محل بسيجياني که مثل قمريان تشنه و زخم خورده، لابلاي خارزارها، جاماندهاند و آرزوي رسيدن به کربلا را، روي بال خود، گره زدهاند تا تو با دست شفاعت و شهادت، گره دنيا از بالشان، باز کني. يا حسين، عرفه مناجات تو، ملّاي دلسوخته روم را به ماهور محبت کشاند تا نغمه کجاييد اي شهيدان خدايي را زمزمه کند و سبکبالان عاشق از قفس تنها به سمت کربلا پرواز کنند …
اربعین عطشهای پرپر
کاروان خاطرات، بازگشته است از جایی که چهل روز گذشته است از ماتمهای سرخ، از عطشهای پرپر شده.
این آتشیادها، چهل روز چون اسبان تاختهاند بر پیکر صبر آنان.
بازماندگانِ حادثه تیغ و تاول، رسیدهاند به نقطهای از آغاز؛ به نگاههای در خون شناور، به گلوهای بریده شده در دلِ تشنگیِ دشت.
کاروانِ اربعین، با خطبههای گریه، از شام رسوا برگشته است و تصاویر جراحت، در سوزندهترین بیان قاب میشود و در سوزندهترین بیابان.
بغل بغل شعله ریخته میشود در صحرا.
دوبیتیهای پرلهیب، سطح مصیبتزده دشت را گلگونتر میکند. اکنون چهل روز از آن سیل عطش، سپری شده است. قافلهای زخم خورده، وارد سرزمین چهلمین روز میشود.
اینان اربعین را با خود آوردهاند؛ با نقل خاطرات قطعه قطعه شده. دنیای ادب نیز گل و ستاره آورده است که به پای سربلندیشان بریزد.
سلام بر استواری غیرقابل ترسیم شما! سلام بر آن گامهای شکیباتان که جادههای دراز شام را خسته کرد!
هر سال، چشمان غمبار اربعین که میآید، اطراف ما پر میشود از هیئتهای مذهبی التماس و دسته دسته گلهای اشک.
هر سال اربعین، از لابهلای واژههای مذاب مداحان، دلهای آسمانی شما دیده میشود و علمهای ما از هوش میروند.
لباسهای مشکی تقویم، بوی قتلگاه میگیرند.
اربعین! به یاد روشنیِ شما شمعگونه میسوزیم و گریه سر میدهیم برای فاصلههای خود و زجرهای شما.
خوشا زندگی در این گریستن و مردنهای پیاپی!
خوشا گریستن برای داغهای زینب علیهاالسلام ، برای مصیبتهای سجاد علیهالسلام ، برای بیتابی بچههای آسمان!
سلام بر اربعین که عاشورایی دیگر از گریه را برای ما به راه میاندازد!
من برای گریستن، به آغوشت محتاجم
با کاروان بی رقیه
باور کن گُلم! من همان زینبم؛ همان زینبی که هر روز، زیر آفتاب نگاه تو گرم میشد، همان زینبی که از طنین صدای تو جان میگرفت، همان زینبی که روزش را با زیارت تو آغاز میکرد و شبش را با چراغ یاد تو به پایان میبرد.
باور کن همان زینب، همان خواهر، چهل روز است تو را ندیده است. بلند شو برادر گلم! چرا جوابم را نمیدهی؟ تو که همیشه به احترام حضورم میایستادی؛ حالا چه شده که حتی جوابم را نمی دهی؟
آه، چه توقعی دارد زینب از تو! آخر تو که… .
باشد! حالا که تو نمیتوانی، من برایت همه چیز را میگویم، آن روزِ غمگین کودکیمان که یادت هست؟! همان روزِ آتش و در و… آری! میدانم؛ حتی حالا هم طاقت شنیدنش را نداری. برایت بگویم؛ کودکان تو آواره بیابانهای بیچراغ شدند؛ یکی دو ستاره، خاموش شد تا صبح.
چه کشیدیم برادر! فقط یاد و ذکر خدا و تو و پدر و مادر و جدمان، قوت دلمان شده بود؛ وگرنه قصه به اینجا نمیرسید.
در راه، هر جا که شد، چراغ یاد تو را روشن کردیم.
چه که بر سر آل امیه نیاوردیم؛ کوفه میلرزید از طنین صدایمان.
هر اشکمان را بر چله کمان نشانده بودیم و قلب خوابآلودگان را نشانه رفته بودیم؛ اما امان از شام! تاریکی شام، بر روشنایی کلام ما پیشی میگرفت؛ اما ستاره سه ساله تو، آنجا را هم روشن کرد.
چه بگویم برای تو که از همه چیز باخبری؟! در این چهل روز، یک لحظه نوازش صدای تو، گوشم را تنها نگذاشت.
هر چه را باید میگفتم، به زبانم جاری میشد. همیشه گرمای دستان حمایتت را روی شانههایم حس میکردم. یک آن، خودم را بیتو ندیدم؛ اما چه کنم که تو خواسته بودی هر لحظه نبودنت را به یاد دیگران بیندازم و بیدارشان کنم.
هر چه بود این چهل روز گذشت و من دوباره به دیدار تو آمدم.
حالا نمیخواهی برای دیدن خواهرت، از جای برخیزی؟
نشست مسئولين مدرسه علميه امام خميني(ره) با خانواده معظم شهداي شهرستان رباط كريم
طي برنامه ريزي هاي انجام شده از طرف مسئولين مدرسه علميه امام خميني(ره) با خانواده شهيد زمان پور هماهنگي لازم جهت اجراي برنامه در منزل ايشان انجام پذيرفت.
با دعوت از خانواده شهداي شهرستان آن عزيزان در منزل شهيد زمان پور حضور بهم رساندند، در اين نشست سر كار خانم فرجي از اساتيد مدرسه علميه به ايراد سخنراني پيرامون شهداي بسيجي پرداختند. ايشان با تفسير آيات 171-169 سوره آل عمران اشاره به جايگاه والاي شهدا نموده و بيان داشتند كه شهدا زنده اند و نزد خداوند روزي مي خورند.
ايشان به حديثي از رسول اكرم (صلي الله عليه و آله ) اشاره نمودند كه فرموده بودند : كسي كه براي ميدان جنگ حركت كند خداوند او را از آتش جهنم دور مي كند، گناهانش را مي بخشد و فرشتگان آنها را حمايت مي كنند. سخنران به صبر حضرت زينب (سلام الله عليها) اشاره نموده و عنوان داشتند كه با لاترين مقام صبر نزد آن حضرت بوده و مادران شهدا نيز دنباله روي آن حضرت مي باشند.
در اين مراسم مدير محترم مدرسه از خانواده هاي شهدا تقدير نموده و لوح ياد بودي را به ايشان اهدا نمودند در پايان هم به مناسبت شهادت حضرت رقيه(سلام الله عليها) مداح اهل بيت به نوحه سرايي و عزاداري پرداختند.
نشست طلاب با مدیر مدرسه علمیه امام خمینی(ره) سرکار خانم اصغری
در اين نشست سرکار خانم اصغری مدير مدرسه علميه ضمن تبريك هفته بسيج به طلاب به بيانات مقام معظم رهبري (مدظله العالي) پرداختند كه فرمودند: روحيه بسيجي و معرفت بسيجي بايد فراگير شود تا اين كشور بتواند بار سنگيني را كه بر دوش دارد كه همان بار هدايت الهي و سعادت انسانهاست به سر منزل برساند لذا بسيج تمام شدني نيست.
ايشان ضمن اشاره به بيانات مقام عظماي ولايت عنوان داشتند كه طلاب بايد بدانند كه آميخته بودن نام طلبگي با بسيجي وظيفه اي سنگين را بر دوش ما مي گذارد بايد حواسمان باشد به كجا مي رويم و چه مي كنيم يك لحظه بيانديشيم كه اگر قرار باشد جواب يك مادر شهيد را بدهيم آيا آن طور كه بايد باشيم هستيم . چنين نباشد كه ما طلبه بسيجي باشيم ولي حجابمان بسيجي نباشد ، اخلاقمان ، رفتارمان، درس خواندنمان بسيجي وار نباشد. بايد بدانيم كه شهدا زنده اند و نظاره گر اعمال ما هستند پس جايگاهي را كه در آن هستيم قدر بدانيم و با بهره گيري از آرمان هاي انقلاب اسلامي در راه اعتلاي اسلام و نظام مقدسمان تلاش كنيم .
در پايان برنامه ايشان نشستي خودماني با طلاب داشتند كه پيرامون مسائل و مشكلات موجود در مدرسه گفت و گو نمودند.
آخرین دست نوشته شهید "احمدرضا احدی"
این نوشته ها آخرین دست نوشته شهید “احمدرضا احدی” رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364 است که تنها ساعتی قبل از شهادت به رشته تحریر در آمده است.
چه کسی می تواند این معادله را حل کند ؟؟؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا ، به هر جا که اینجا نباشد ،یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ،از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟
کشته شده و در آنجا دفن گردیده ؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند :
“نبرد تن و تانک؟!” اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟
چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟ کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد ؟
وکدام کدام…؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید :
هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ،ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟
چگونه باید آنها را غسل داد ؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانیم.
چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟ کدام مسئله را حل می کنی؟
برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
“صفایی ندارد ارسطو شدن،خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن”
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟
جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند؟
و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه!…
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطه ای نم یافتی با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی،اگرعلی اکبرنیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش!
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد.
شهدا
خالصانه آمدهایم تا زیارتتان کنیم و با دلهای خسته اما امیدوار، خدا را در این مکان اهورایی با بغضهای شکسته فرا بخوانیم و بگوییم که شهدا! ما شما را فراموش نکردهایم… اصلاً مگر حماسه، شهادت، هویزه، طلائیه، بستان، صدای غرش توپها، حسین فهمیدهها و باکریها، چمرانها، آوینیها و … فراموش شدنی هستند؟
نه، ما آمدیم تا بگوییم که شما در روح و باطن ما جای دارید. آمدهایم تا بگوییم هان ای عاشوراییان! عاشورایی دیگر در پیش است. آمده ایم تا هوار بزنیم: های ای شهدا، راه شما، اندیشه شما و تفکر شما در روح و روان جامعه ایرانی جای دارد.
ای شهدای گمنام و ای غلطیدهشدگان در سربهای سرد و سنگین که به عشق مام میهن و انقلاب و اسلام، سر بر سودای عشق گذاشتید.. اینجا کجاست؟ ما کیستیم… شما که بودید؟ و کجایید؟ بر مزار کدامتان بگرییم که بغض امان نمیدهد، بگرییم، گریه مگر دوا کند … میگرییم اما زهی تاسف که گریه نیز دوا نمیکند … کاش که در ِشهادت باز بود و …
بسم رب الشهدا و الصدیقین دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم ، از دل غریب خود برایت می نویسم ، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها ، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!… با این زبانم که پر از گناه است؟نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم ، چه کنم ؟ پس با زبان کودکی ام برایت می نویسم چرا که به آسمان نزدیک تر است وقتی کوچکتر بودم، مادرم همیشه از تو می گفت ، از خوبی هایت، از نماز شب هایت، از وفاداری هایت و بالاخره از گذشت و ایثارت … من از تو فقط همین ها را به یادگار دارم هر صبح تصویر تو را می نگرم تا شاید تو هم به من نظری کنی مادرم می گفت تو هر پنجشنبه وقتی که به مدرسه ی طلبه قم می رفتی به خانه ما هم سری می زدی . نمی دانم، آیا الان هم می آیی؟ حتما ، تو می آیی . باور کن ، هر پنجشنبه عطر وجودت را حس می کنم اما چرا نمی بینمت ؟ چرا صورت پر نورت را برایم نما یان نمی کنی ؟ می دانم ، این تقصیر چشم های من است. آن قدر گناه کرده ام که این گناهان چون پرده ای روی چشم ها یم شده اند و من تو را نمی بینم ای کاش دستم را می گرفتی تا این قدر احساس تنهایی نمی کردم . ای شهیدم ، تو اتینک در آسمان ها ماه مجلس شده ای عین ستاره ها چه زیبا می درخشی خوش به حال آن شبی که تو به آن نور می دهی تو به آن آرامش می دهی ای کاش من هم شب ها به جای خفتن در زمین در آسمان ها بودم.
مادر...
چه می گویی مادر؟! مگر 9 ماه با مشقت و انتظار در درون خودت تحملش نکردی و به سختی به دنیایش نیاوردی؟!
راه رفتن ، شیرین حرف زدن و رفتار های دل نشینش یادت رفت ؟! همه را با عشق و محبت دیدی و علاقه ات روز به روز بیشتر شد…
با زحمات و خون دل خوردن های تو بزرگ و رشید شد… حالا چه شده که این قدر راحت و صبور می گویی رفته که از اسلام و میهن و امام دفاع کند ؟!…
وقتی به جای لباس دامادی در لباس شهادت او را دیدی ، کمرت خم نشد ؟!
سخت است ،چه طور تحمل کردی ؟…این شکیباییت آدم را آب می کند …
بهای این صبر و شکیبایی تو چیست ؟!چه چیز می تواند بهای این دریای عشق تو باشد ؟!…
بی شک بهای این فداکاری و ایثار ، رضای خدا و بهشت برین است …
خوش به سعادت فرزند شهیدت و خودت…
تو پیش خدا فرزند شهیدت را واسطه می کنی و من تو را …
برای طلب عفو ، برای جبران غفلت هایم …
دعایم کن مادر ، دعا کن حداقل خاری بر سر راهی که تو فرزندت را دادی و فرزندت جانش را ، نباشم…
تو را به نام آنکه مادر شهید هستی، تقدیر میکنند ؛
اما کار تو بزرگ تر است . تو دل کندی از همه آنچه زندگیات بود و او رفت سراغ دلش…
” به امید لایق شدن دلهامون و استواری قدم هامون “
اللهم جعل عواقب امورنا خیرا
شهادت
گفتم کلید قفل شهادت شکسته است!
یا اندر این زمانه، در باغ بسته است؟
خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست!
در بسته نیست پال و پر ما شکسته است!
بسیج
این دوره فقط نه عصر انسان سازی است
عصر اتم و سرعت و آسان سازیست
تا وقت کسی صرف تماشا نشود
قبر شهدا دچار «یکسانسازی» است
بسیج
روی شانه ی غیرت یاد جبهه ها مانده ست
مرگمان اگر دیدید پرچمی رها مانده ست
رفته اند اما نه! کوله بارشان باقیست
بر زمین نمی ماند، شانه های ما مانده ست
بسیج
بسیج شجره طیبه و درخت تنومند و پرثمری است که شکوفه های آن بوی بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق می دهد.
امام خمینی(ره)
و اعدولهم ما استطعتم من قوه (انفال 60)
هفته بسیج، بزرگداشت جان فشانی هایی است که برای سربلندی و سرافرازی این سرزمین صورت گرفته است، گمان درستی نیست اگر بسیج را حاصل جنگ تحمیلی یا انقلاب اسلامی بدانیم .
بسیج، فهم درست، اعتماد، اراده و اخلاص امت اسلامی است که با ظهور اسلام تولد یافته و در ملت های مسلمان رشد کرده است. هوشمندی و تدبیر ارجمند حضرت امام خمینی (ره) و عدالت خواهی میلیون ها انسان با ایمان، تنها تبلور دوباره بسیج در عصر حاضر بود .
برای همگان روشن است که در هر مجموعه منظم و هدفمند، افزون به پیشرفت و اجزاء هماهنگی و هم گرایی میان آنان نیز ضروری است تا خواسته های مجموعه تحقق یابد . فراگیر شدن تفکر بسیجی که همان اخلاص، ایمان به هدف، بالندگی و رشد آفرینی است در ذهن همه افراد جامعه، حرکتی هم سو را به دنبال دارد. دستاوردهای علمی، فعالیت های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و پیشرفت های نظامی هر کدام بخشی از بدنه جامعه را ترمیم و تکمیل می کند ولی روح حاکم بر تمام بخش ها، تفکر بسیج، ارتباط نا گسستنی میان اجزای نظام اسلامی را رقم می زند چرا که یکپارچگی اعضای گوناگون جامعه، ناشی از یگانگی آنها ست.
هفته مبارک و فرخنده بسیج فرصت مغتنمی است جهت تجدید پیمان با آرمان های بلند حضرت روح الله و بیعتی دوباره با بزرگ بسیجی دلاور سلف صالح حضرت امام، مقام معظم رهبری است که نوای دلنشین و عاشقانه اش را با گوش جان شنیدیم او که در خاکی افلاکی به گستره تاریخ انسان در برابر تمامت استکبار قد علم کرد و پرچم خونین فتح را بر گلدسته های غریب مسجد لاله ها بر افراشت.
بدين وسيله هفته بسيج را به تمامی بسيجيان تبريك عرض نموده ،توفیقات روز افزون شما را در سنگر بسیج و حفظ ارزشهای انقلاب اسلامي، از خداوند متعال خواستاريم .
محرم
فرشته ای با ماه دف می زند و هفتاد و دو عاشق سر مست از عطر حضور، پایکوبی می کنند. چشم ها غرق در شعف و شادی اند. هر کس دیگری را در آغوش می گیرد و تبریک می گوید:
- فردا تو زودتر گل باران می شوی یا من؟
- تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟
- آرزو دارم لحظه آخر، سرم بر زانوی امام باشد و او غبار از چهره ام بگیرد!
در گوشه ای اما ستاره ای نگران سوسو می زد. کبوتری سر در زیر بالها پنهان کرده و آرام آرام اشک می ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه می کشد.
خون عشق در رگهای جوانش به جوش می آید و از جا بلند می شود. چند قدم به جلو می رود. می ایستد و مکث می کند. یک گام به عقب بر می دارد. صدای قلبش، فرشتگان را به هیجان می آورد.
برای صدمین بار واژه های این جمله آتشین را مرور می کند: «فردا همه شما به شهادت می رسید!»
ضربان قلبش تند تر می شود. با خودش زمزمه می کند: یعنی من هم؟…
عمویش همچون آینه ای تمام قد، در کنار خیمه ای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می دارد و می ایستد. حالا دیگر روبروی آینه ایستاده است اما خود را نمی بیند . هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.
بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می اندازد. نفسی عمیق می کشد و بریده بریده به عمویش می گوید: آیا …من هم … به شهادت می رسم؟
آسمان مکث می کند. دیگر هیچ ستاره ای پلک نمی زند. عمویش لبخند می زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟
انگار که منتظر این سوال باشد، با همه سلولهای تنش می خروشد: به خدا! شیرین تر از عسل!
عمویش او را به آغوش می کشد و غرق بوسه اش می کند و در گوشش چیزی می گوید.
لبخندی در چهره قاسم طلوع می کند. هنوز هم فرشته ای دف می زند و عاشقان پایکوبی می کنند.