آیا ما هم دوستش داریم؟
شب نیمه شعبان بود. درقطار مترو باز شد. روصندلی که نشستم .دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو وعقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع کنم…؟
نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه!! یه دست کشید به موهای پشت سرش و گفت: اشکال نداره! گفتم: برا خدا هم اشکال نداره؟! گفت : برا خدا هم اشکال نداره… باز سرم را چرخاندم و خیره شدم به روبه روم. یه لحظه نمیدونم چی شد؛ گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم. گفت: خدا منو دوست نداره. گفتم: دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها میکرد. اون وقت شرایطمون خیلی بد میشد! خیلی… گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلی ها بدتر است. فهمیدم منظورش پوله . با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم: همه چی که پول نیست…
دیگه باید از مترو میومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم گفتم: خوشحال شدم ازدیدنتون و دختر خانوم هم گفت: همچنین. وقتی از مترو اومدم بیرون با خودم گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره. کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم.
وبا خودم فکر میکردم خود من کجای زندگیم با رفتارم گفتم خدا دوستت دارم… ؟
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر