استاد تاریک فکر روشن فکر نما
می گفتند معتبرترین مقاله های بین المللی مون مال این آقا بوده. آخر ترم اومد تو کلاس و برامون باچندتا قضیه ی علمی ثابت کرد که ما مسلمانان “موهوم پرستیم”
و همه ی این اعتقادات “زاییده توهمات ذهنی” ماست و در حقیقت “هیچ خالقی وجود نداره” و هیچ خوب و بدی معنا نداره. فلسفه صدرایی مهمل بافیه و به معاد می خندید… بچه ها هم باور کرده بودند! فقط من بودم که واکنش نشون دادم و از دستم عصبانی شد. بخاطر همون ناراحتیش هم سر جلسه امتحان پایان ترم یک ساعت تمام فحش و توهین و تحقیر نثارمون کرد. فکرشو بکنید، 61 دقیقه وایستاد بهمون فحش داد!
نصفیش رو مستقیما به خود من می گفت. دیگه اصلا نمی شد با خودش حرفی زد. همه جا رفتیم. رئیس دانشگاه گفته بود ایشون آیت الله زاده هستند و شیوه شهید مطهری رو درپیش گرفتن! ماکه نفهمیدیم شهید مطهری ملحد بودند؛ یا الحاد مقامی همسنگ با شهادته؟؟! فقط حاضر بودیم بریم به موساد گرای این شهید مطهری ثانی رو بدیم بیان ترورش کنند هم اون به فیض شهادت نایل بشه، هم دانشجویان ما کمتر از تدریس شهید مطهری ثانی فیزیکدان مستفیض بشوند!!!
رئیس جدید دانشگاه دیدار دانشجویی گذاشت. یعنی می خواست حرف دانشجوها رو بشنوه. پس وظیمه مون بود که بهش بگیم. قرارشد با بچه ها چند نفری بریم پیشش. رفتم سر قرار، منتظر دوستان! دوستم زنگ زد که بچه ها میگن…
خلاصه: همرهان میکنند نقض پیمان هنوز/ رهزن غیرتند دین فروشان هنوز! حتی تو جلسه هم اومده بودند و… ولی به روشون نیاوردم. چون به اندازه کافی تنها بودم. خیلی سخت بود. یه استادی که هر ترم از این جور حرف ها میزنه و کلی دانشجو سر کلاسش هست، حالا خودم یک نفر! حتی رفقای بسیجیم هم همون جا جلوی رئیس دانشگاه نشستند و سکوت کردند! نمیدونم تمسخرها و طعنه ها و فحش های آقای استاد)!( به اعتقادات رو باورکرده بودند یا نمره دادن های کیلوییش رو؟! دیگه اصلا برام مهم نبود. با خودم گفتم وظیفمه بگم که فردای قیامت این رئیس دانشگاه نگه که کسی بهم نگفت! پس فقط اتمام حجت میکنم و میرم…
دوستای چادری و بسیجی م اونجا نشسته بودند و می دونستند و سکوت کرده بودند . من هم این بار غربت رو سپردم به خدا. وقتی شروع به صحبت کردم، خدا خودش برام یاور فرستاده بود! باورم نمیشد! تنها دختر بدحجاب حاضر در جمع، شروع کرد به تایید حرفم! و در تایید حرف های من توضیحات بیشتر میداد. با صحبتهای اون دختره به ظاهر بدحجاب و در باطن شاید با ایمان تر از اون دوستان محجبه، حرفهامون طول کشید و دکتر هم گفت بعد از دیدار دانشجویی بیاید دفترم برای بقیه اش!
باور نمیکردم همون دختره داشت من رو تشویق میکرد که آفرین باید به دکتر می گفتی، حالا بیا بریم دفترش بقیه ش رو هم بگو… چند مورد اخلاقی دیگه هم بود.
آخرش دکتر گفت به بقیه مسئولین هم گفتی؟ بچه های دیگه هم هستند که حاضر باشند این حرفها رو تایید کنند؟ چرا بقیه چیزی نمیگن…!؟ طبیعی بود که باور نکنه.
از بین اون همه دانشجو، برای اولین بار بود که یه نفر چنین ادعایی رو نسبت به اون استاد مطرح می کرد! پس می شد به حساب غرض ورزی شخصی گذاشت.
مخصوصا که استاده مجرده و وضع اخلاقیش تعریفی نداره… باخودم گفتم اگر باور نکنه هم مهم نیست. من به وظیفه خودم عمل کردم. حالا خودش می دونه و خدای خودش… به خودم اومدم دیدم دکتر داره میگه که باید بری بچه های هم فکرت رو پیدا کنی. به اونها هم بگی که باید حرف بزنند و سکوت نکنند. اونها هم اعتراض کنند. با امر به معروف و نهی از منکره که جامعه زنده می مونه… هر جا احتمال تاثیر میدی باید بگی…! بیاید بگید!
خدای من! حالا خود دکتر داشت من رو از تنهایی در می آورد! همه ی بچه ها رفتند؛ ولی خود دکتر داشت از ضرورت امر به معروف و نهی از منکر برام میگفت…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
صفحات: 1· 2