جلوه درخشان حقیقت
28 آذر 1394
داستان
یک باردرشهرسامراء قحطی سختی روی آورد معتمد عباسی دستور داد که مردم به نماز استسقاء یعنی طلب باران برخیزند،مردم سه روزپی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دست به دعا برداشتند ولی باران نیامد ،روز چهارم جاثلیق وپیشوای اسقفان مسیحی همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفتند و یکی از راهبان هر وقت دست خود را به سوی آسمان بلند میکرد بارانی در شت فرو می ریخت.روز بعد جاثلیق همان کار را کردو آنقدرباران آمد که دیگر مردم تقاضای باران نداشتند، و همین موجب شگفتی ونیز شکوتردید وتمایل به مسیحیت در میان مسلمانان شد، واین وضع بر خلیفه ناگواربود، پس به دنبال امام حسن عسگری علیه السلام فرستاد وآن گرامی را از زندان آوردند.خلیفه به امام علیه السلام عرض کرد: امت جدّت را در یاب که گمراه شدند!
امام علیه السلام فرمود:از جاثلیق وراهبان بخواه که فردا سه شنبه به صحرا بروند.خلیفه گفت:مردم باران نمی خواهند چون به قدر کافی باران آمده است،بنابراین به صحرا رفتن چه فایده ای دارد؟امام فرمود: برای آنکه انشاالله تعالی شک وشبهه را برطرف سازم .خلیفه فرمان دادوپیشوای اسقفان وهمراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند،امام حسن عسگری علیه السلام نیز در میان جمعیت عظیمی از مردم به صحرا آمد،مسیحیان و راهبان برای طلب باران دست به سوی آسمان گشودند،آسمان ابری شدو باران آمد.امام فرمان داد دست راهب معّینی را بگیرندو آنچه در میان انگشتان اوست بیرون آوردند ودر میان انگشتان او استخوان سیاه فامی یافتند،امام استخوان را گرفت ودر پارچه پیچید و به راهب فرمود: اینک طلب باران کن. راهب این بار نیز د ست به آسمان گشوداما ابر کنار رفت وخورشید نمودار شد. مردم شگفت زده شدند، خلیفه از امام علیه السلام پرسید:این استخوان چیست؟فرمود :این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که از قبوربرخی پیامبران برداشتند و استخوان پیامبری ظاهر نمیشود جز آنکه باران میآید. امام علیه السلام را تحسین کردندواستخوان را آزمودند دیدندهمانطور است که اماممی فرماید.امام علیه السلام باعث شد که رفع شبهه از جامعه مسلمین شد. وبا خلیفه صحبت فرمود که یاران و اصحابش را نیز از زندان آزاد کند. او نیز چنین کردوامام در خانه اش در شهر سامراءمستقرگردید در حالیکه ورد تکریم و احسان قرار گرفت.
(احقاق الحق ج 13 ص464)