حالا شاید میشد!
از حرفش خنده م گرفت و فوری رفتم کاغذو قلم آوردمو امیرعلی رو صداش کردم پیش خودم. از اونجایی که دبیر فیزیک دبیرستان بودم و فیزیک سرم میشد، بهش توضیح دادم که بر اساس فلان قانون فیزیک، فلان فرمول و فلان معادله، اصلا امکان تولید حباب مربعی وجود نداره. تمام! امیر با توضیحات شفاهی و کتبی من، قانع شد و رفت پی بچه ها. حرفای من باعث شد اون دیگه به همون حبابای گرد و بیضی شکل، رضایت بده! در همین بین که دفتر و کاغذو کنار گذاشتمو لم دادم به مبلو لبخندی از روی رضایت زدم، یهو متوجه شدم که برادر بزرگم یعنی بابای امیرعلی، داره با غضب بهم نگاه میکنه! از جا کنده شدمو گفتم:
_چیزی شده داداش؟… چرا اینقدر عصبانی نگام می کنید؟
برادر بزرگم یه پاشو روی اون پاش انداختو مثل طلبکارا گفت:
_آخه مرد حسابی، چرا با یه مشت قانون، معادله، فرمول و عددو رقمو این چرتو پرتا جلوی آزمایش بچه رو گرفتی؟ اون داشت تلاششو میکرد! ما که میدونستیم نمیشه، حالا شاید میشد!!.. تو با این حرفهات جلوی رشد ذهنشو رو گرفتی! شاید امیرعلی می تونست عامل اتفاق بزرگی توی دنیا بشه! مگه غیر اینه که تموم راحتی الان ما، حاصل ذهن بشر گذشته ست؟!
من از جواب برادر بزرگتر لال شدم!
صفحات: 1· 2