حالا شاید میشد!
پدر و مادر، سه تا برادرا، دو تا خواهرا، همشون با کلی بچه و اهلو عیال، شام مهمون ما بودند. شب شلوغی بود. اونم بخاطر بازی و بلوایی که بچه ها به راه انداخته بودند. از میون اون همه بچه ریزو درشت، امیرعلی پسر دوازده ساله برادر بزرگم یه لوله خودکار به دهن گرفته بودو با یه لیوان پر از کف توی دست، داشت برای بچه ها حباب درست میکردو میفرستادشون هوا. اما بر خلاف شادی بچه ها که بخاطر پرواز حبابها سر از پا نمی شناختند، خود امیرعلی اصلا راضی به نظر نمی رسید! پشت سر هر حبابی که به آسمون میرفت، هی غر میزد! بهش گفتم:
_ چی شده عمو جون؟ چرا ناراحتی؟ تو که خوب حباب درست می کنی! حبابای گرد، دوقلو، بزرگ، فسقلی، بیضی!
امیرعلی از کارش دست کشید و گفت:
_ نه عمو! اعصابمو خرد کردند ای حبابا! هی میخوام حباب مربعی درست کنم نمیشه. همش دایره میشه! یه ساعته دارم آزمایش می کنم!
ادامه مطلب در صفحه بعد
صفحات: 1· 2