خاطره
31 اردیبهشت 1394
معلم جديد بى حجاب بود.مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين.معلم برجا داد.
بچه ها نشستند.هنوز سرش رو بالا نياورده بود.
دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت، خانم معلم اومد سراغش،دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»
مصطفي چشماش رو بست،سرش رو بالا آورد و از كلاس زد بيرون تا بره خونه.
تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود !
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد مصطفي رداني پور