خوابی پر از الهام
24 اردیبهشت 1394
این بار که بروم، دیگر بر نمیگردم. دیشب خواب دیدم؛ دراز کشیده بودم که شنیدم در میزنند. در را که باز کردم، دیدم برادرم است. راه باز کردم و آمد توی حیاط. شوکه بودم. پرسیدم:
_ علی داداش! خودتی؟
چیزی نگفت. پرسیدم:
_ تو مگه شهید نشدی؟
جواب داد:
_ منتظرت هستم. چرا نمیآیی؟
این حرف را چند بار تکرار کرد. گفت:
_ محمدرضا! زود باش بیا پیشم. منتظرت هستم.
از دست نوشتهی شهید محمدرضا عامری گزیدهای از کتاب علمهای تکیه پیش، علی سروی