داستان اميد به رحمت خدا
حضرت موسي از خدا خواست بدترين بنده اش را به او نشان دهد ؛ خداوند فرمود : صبح به دروازه شهر برو و اولين کسي که از دروازه خارج شد بدترين بنده من است.
حضرت موسي صبح بر در دروازه ايستاد و ديد يک مرد با بچه اش در حال خروج هستند ، متوجه شد که آن پدر بدترين بنده است موسي به خدا عرض کرد :دوست دارم بهترين بنده ات را ببينم . خداوند فرمود : شب بردروازه شهر برو و اولين نفري که وارد شد بهترين بنده من است
موسي بر دروازه منتظر ماند اما چون اولين نفر وارد شد موسي با تعجت ديد همان پدر و پسر است به خدا عرضه داشت : خدايا راز اين چيست؟
خداوند فرمود : اين مرد صبح که رفت بدترين بندگانم بود در راه به درختي رسيدند پسر از پدر سوال کرد : بزرگتر از اين درخت هم هست ؟
پدر گفت بله ، کوهها .
- بزرگتر از کوهها چطور ؟
- زمين
- بزرگتر از زمين چيست ؟
- آسمان
- بزرگتر از آسمان هم هست ؟
پدر سر به زير انداخت و گفت: بله ، و آن گناهان پدر توست
- پدر بزرگتر از گناهان تو چه ، بزرگتر هم چيزي هست ؟
- بله پسرم رحمت خدا بزرگتر از گناهان من است
موسي چون آن بنده ي من به رحمت من اميد داشت او را بخشيدم.