داستان محبت خدا
روزى سليمان گنجشكى را ديد كه به همسر خود مىگويد: چرا با من معاشرت نمي كني، اگر تو بخواهى من جايگاه سليمان را با منقار خود بلند مىكنم و آن را در دريا مىافكنم، حضرت سليمان از كلام او به خنده افتاد، سپس آن دو را فرا خواند و به گنجشك نر فرمود: آيا قدرت انجام كارى را كه ادّعا كردى، دارى؟
او گفت: خير، اى پيامبر خدا، ليكن مرد خود را براى همسرش بزرگ مىشمارد و نزد او لاف مىزند و عاشق را از بابت سخنانش سرزنش نمىكنند،
سليمان به گنجشك مادّه گفت: چرا با او معاشرت نمي كني ، با آنكه او عاشق توست،
او گفت: اى رسول خدا، او ادّعاى عشق مىكند، امّا براستى دوستدار من نيست و همراه من ديگرى را نيز دوست دارد،
اين كلام گنجشك سليمان را متأثر كرد و او بشدّت گريست و تا چهل روز از مردم مفارقت نمود و در خلوت به مناجات با پروردگار خود پرداخت تا قلب خود را از محبّت غير خدا خالص كن
منبع:بحار الأنوارجلد 14،صفحه 96