دختر! تو ناموس خدایی...
یکی دوسالی می شه که دست و پاشکسته و با خوف و رجا دارم امر به معروف و نهی از منکر می کنم. امروز توی مترو یه خانمی رو دیدم بسیار بسیار چیتال پیتال…
داشتم می رفتم طرفش که توی ازدحام گم شد. دست و پام لرزید و گفتم تقصیر خودت بود که هی این پا و اون پا کردی… اما توی یکی از ایستگاهها دوباره به طرز عجیبی دوباره جلوم سبز شد! به خودم گفتم: خجالت بکش! خدا حجت رو بر تو تمام کرده. رفتم کنارش. بسم الله گفتم… با دست زدم به شونش و سلام کردم. گفتم: می تونی دو دقیقه وقتت رو بهم بدی؟ دستم رو از بازوش بر نداشتم و به عمق چشماش خیره شدم. روش رو کرد اون ور و به همراهش لبخند زد! انگار دوزاریش افتاده بود… بعد پرسیدم کدوم ایستگاه پیاده میشی؟ گفت: هفت تیر. گفتم: خب منم طالقانی پیاده می شم، پس وقت داریم!!! بعد بهش گفتم: یه سوال دیگه بپرسم؟ گفت: بپرس، با دست به صورت و موهای فشن و رنگ کردش اشاره کردم و گفتم: تا حالا فکر کردی توی این چیدمانی که واسه خودت انتخاب کردی، رضایت خدا کجا قرار می گیره؟؟! خندید و سرش رو تکون داد وگفت: نه! تا حالا فکر نکردم. بعد گفتم تو راه که داشتم کنارت میومدم خیلی دلم شکست. آخه همه ی مردا داشتند با یه نگاه بدی، خواهرم رو، یعنی تو رو دید می زدند! دختر تو ناموس خدایی! بعد گفتم: به دینمون معتقدی؟ گفت: آره
گفتم: تو دین ما، من خواهر تو ام. دوست دارم هوای هم رو داشته باشیم. تشکر کرد و گفت که از حرف های من اصلا ناراحت نشده. رسیدیم طالقانی. دوباره دست گذاشتم به بازوش. گفتم: من رسیدم، خداحافظ!
برام دست تکون داد…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر