دست شهدا درد نکنه
(البته در زمینه جامعه و دانشگاه هم در حال تمرینم!) مثلا مادرش معتقده اشکالی نداره اگه دختر و پسر مدتی با هم آشنا بشن، بعد بحث خواستگاری مطرح بشه!! نماز می خونه، اما اثری رو بچه هاش نداره! خودش روزه میگیره، اما تاثیری رو بچه هاش نداره! و متاسفانه حجاب در ظاهرشون نمایان نیست، در حالیکه همیشه به من میگه چقدر ظاهر آراسته و همراه با حجاب بنده رو دوست داره!
خلاصه اینکه مدتی فکرم مشغولش شده بود. واقعا حیفم میومد که با وجود این حب و علاقه، عزمی در کار نیست! افطار خونمون مهمان بودن. خواهرم یه کتاب داستان بهش داد که بخونه. از این کتابهای وقت تلف کن به اصطلاح مهیج!!!(یه فکر اساسی هم باید برای ایشون بکنم! ) دیدم دارم جامی مونم. پریدم و دو جلد از کتابهای “نیمه پنهان ماه” رو براش آوردم که بخونه. شهیدان مهدی باکری و محمد ابراهیم همت به روایت همسرانشان.
خواهرم گفت: کتاب من قشنگتره. گفتم: زود قضاوت نکن! خودت که نمیخونی، چرا رای فلانی رو میزنی؟ فلانی، برو بخونش؛ اون موقع معلوم میشه. تازه می فهمی چه اشتباهی می کردی وقتی پای رمان های به ظاهر عاشقانه و خیال برانگیز نویسنده های یه شبه می نشستی! این یه عاشقانه ی مختصره که حتما دلت میخواد ده بار بخونیش. چند روز بعد دیدمش. گفت: کتاب خواهرت رو شروع کردم و وسط های کتابم.داستان جالبیه.
و من همچنان لبخند میزدم و امیدوار بودم…
چند شب بعد، مادرش رو دیدم. بی مقدمه گفت: فلانی کتاب ها رو خوند، خیلی خوشش اومد. گفتم:خیلی قشنگن. (اصلا نمیخواستم فکر کنه میخوام سخنرانی کنم یا برنامه ریزی کرده بودم.برای همین توضیح زیادی ندادم. فقط خواستم ببینه که منم با اونها در یک سطحم؛ همون قدر مشتاق و هیجان زده! ) باید برم جلدهای دیگه ش رو هم بخرم…با هیجان خاصی گفت: چند شب هم هست که نماز خون شده!
در پوست خود نمیگنجیدم! گفتم: چه خوووب! (باید احساس شرایط مشابه رو به وجود می آوردم.) راستش منم تا شش ماه پیش همینطور بودم. بهانه پشت بهانه. الان سرم درد میکنه. الان خسته ام و از این حرفا… سعی کنید احساس نکنه که خیلی عوض شده. بذارید احساس انجام وظیفه کنه. کم کم ان شاء الله احساس نیاز هم میکنه. یه کم دیگه گپ زدیم. تشکر کرد و خداحافظی کردیم.
دست شهدا درد نکنه. شکرا لله…
صفحات: 1· 2