دلنوشته
14 بهمن 1397
هوای مدینه حزن انگیز است،زمزمه های تلخ جدایی روح از کالبد یک ابر مرد ، در تمام آسمان ها و زمین پیچیده.
تنهایی وغربت سایه خود را همچون چادر شب در دل مولا آویخته وزمزمه هر لحظه علی:خدا کند که بماند…
بانو،زهرا جان، میوه دلم هنوز نه بهار از نفس کشیدن تنگ دلم نمی گذرد به چه سبب اینگونه با شتاب به آغوش مرگ می شتابی؟!
مگر برای علی جز تو وخدا محرم اسراری هست؟
بی تو جز سر در چاه غم اندوه کردن چاره ای هست؟
بی تو این سر نوشت را چگونه سر کنم؟ با خار در چشم و استخوان در گلو ،چه چاره کنم؟؟
بانو «با رفتنت با چشم خود دیدم که جانم می رود..»آرامش،حال خوش،روح روانم می رود..
السلام علیک یا فاطمة الزهرا سیدة صدیقة الشهیدة.
دلنوشته مهدیه منتظرالمهدی