دلنوشته طلبه پایه چهارم رقیه نعیمی خواه
نمی دونم از کجاوچجوری شروع کنم.یادش بخیر.سه سال پیش بودروز افتتاحیه رومیگم .چه روزی بود راستش روبخواین اصلاباورم نمی شد یه روزی برسه و بنشینم وازاون روز بگم.آخه هنوزم آمدنم به حوزه رویک رویا می دونم.یک رویای شیرین…
چقدر خوشحال بودم.از یک ساعت قبل آماده شده بودم.درست تو همین سالن توصف اول نشسته بودم. هنوزم حرفهای شیرین و مادرانه حاج خانم یادمه.از سختیهای درس خوندن در حوزه برای خانواده ها می گفتند:ظاهر حرفهای ایشون به ضرر ما بود اما اگر کمی زیرکانه به اونها فکر می کردی می فهمیدی که همه آنها مثل در و گوهر بود و باعث می شد خانواده سختی درس خوندن روبدونند و ماها رو بیشتر درک کنند و همراهمون باشند.روز اول بود اما انگار طلبه ی چند ساله بودیم. نمی خوام بگم پذیرفته شدنمون تو حوزه مغرورمون کرده بود ولی خوب…
خیلی هامون به آرزومون رسیده بودیم.آرزویی شاید دست نیافتنی.آرزوی قدم گذاشتن در مکانی که جایی برای زشتی وپلیدی نیست.بهتر بگم قدم گذاشتن در مکانی که می تونم به جرات بگم تکه ای از بهشته…من می خوام اعتراف کنم به بانی تمام داشته هام..
من برآورده شدن آرزوهامو،من داشتن یک زندگی آرومو، من داشتن استادانی همچون مادر رو، من دوست های خوب، من خوب بودن رو، محبوب بودن رو ،خانم بودن ،رو ،همسر بودن رو، مادر بودن رو ،
همه اینها رو از اینجا بودن دارم و بودنم در اینجا رو از خدای مهربانی ها دارم .