فراز هایی از وصیت نامه شهید والا مقام نادر پوربندی
بر شما جنگ و جهاد واجب شد در حالي كه اين فرمان بر شما گران و سنگين و مورد كراهت شماست، ولي بدانيد كه چه بسا چيزي را كه ناگوار و مكروه مي دانيد در حقيقت به نفع شماست.بالعكس شما مي پنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند نه، بلكه زنده به حيات ابدي هستند و در نزد پروردگارشان متنعم خواهند بود.
▪شادی روح رفیعش صلوات ▪
فراز هایی از وصیت نامه شهید والا مقام رحیم ترکان
مردان و مؤمنان بزرگ خدا كساني هستند كه به عهد و وفا پيمان بستند و حتي به بهترين درجه يعني شهادت رسيدند و اينجانب سوگند ياد مي كنم كه سعادت خويش را نمي يابم مگر در پيمودن خط خونين اباعبدالله الحسين (ع) كه راه تمامي شهداي انقلاب اسلامي است .
پدر و مادر عزيزم بدانيد و مطمئن باشيد كه امروز در راهي جاودانه گام نهادم كه انتهاي آن حضرت بقيه الله الاعظم قرار دارند ، انسان بايد از دنيا و زندگي پر مشقت آن كه موجب مي شود انسان غرق در گناه بشود رهايي پيدا كند و راه جهاد در راه خدا را پيش گيرد وليكن جهاد در راه خدا بايد حسين گونه باشد مردم شهيدپرور تقو را فراموش نكنيد و تقوا پيشه كنيد، پيرو خط ولايت فقيه باشيد و هر كاري مي كنيد فقط براي رضاي خدا باشد. اخلاص در عمل پيشه كنيد انشاالله خداوند ما را در زمره شهداي صحراي كربلا قرار دهد و ما را با حسين بن علي (ع) محشور گرداند . در پايان از همه آشنايان و دوستان و همكلاسيها حلاليت مي طلبم.
▪شادی روح رفیعش صلوات ▪
چطوري اسيرش كرديد؟
دو تا بچه را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي ميخنديدند.
گفتم «اين كيه؟»
گفتند: «عراقي»
گفتم: «چطوري اسيرش كرديد؟» ميخنديدند.
گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بوده.
تشنگي فشار آورده و با لباس بسيجيهاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بعد پول داده بود. اينطوري لو رفت.»
هنوز ميخنديدند.
گمنام
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت امیدواربودم روی زیر پیراهنش اسمش رو نوشته باشه… نوشته بود… اگر برای خداست . بگذار گمنام بمانم.
ما هم بریم تفنگ بچه ها روی زمین نمونه
پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟…
گفت: برو عزیزم.
رفت و والفجر مقدماتی شهید شد!
پسر دوم گفت: مادر، داداش که رفت، من هم برم؟
گفت: برو عزیزم.
رفت و عملیات خیبر شهید شد!
پدر گفت:
حاج خانم بچه ها رفتند، ما هم بریم تفنگ بچه ها روی زمین نمونه، رفت و کربلای پنج شهید شد!
مادر به خدا گفت:
همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن
رفت و در حج خونین شهید شد ..
گفت خوب اگر قرار است شهيد بشويم چرا با عز و جز و ناراحتي
داشتيم از فاو برمي گشتيم سمت خودمان كه قايق خراب شد. قايق دوم ايستاد كه ما را يدک کند. يك دفعه هواپيماهاي عراقي آمدند. همه شروع كردند به داد زدن و يا مهدي و يا حسين گفتن. چند نفر هم پريدند توي آب. يك نفر ولي ميخنديد.
سرش داد زدم كه بچه الان چه وقت خنديدن است.
گفت خوب اگر قرار است شهيد بشويم چرا با عز و جز و ناراحتي.
16 سالش بيشتر نبود.
حالا كه ميخواهي بروي، برو! خدا پشت و پناهت
با همكلاسي هايش ثبت نام كرده بود براي جبهه. روز اعزام، به بهانه ي گرفتن نسخه ي مادرش از خانه بيرون زد و رفت. ديگر شب شده بود كه رسيده بودند منطقه. از ميني بوس كه پياده شد، عمويش مچش را گرفت. يكي از همسايه ها كه ديده بودش، لو داده بود. پدرش هم آمده بود. سوار ماشين خودشان كردند و برش گرداندند.
تا خانه يك ريز گريه مي كرد. همان شب دوباره از خانه فرار كرد و برگشت منطقه. وقتي رسيد دوستانش خيلي خوشحال شدند. گفتند: «يك نفر ديگر هم منتظر توست.»
باز هم پدرش زودتر از خودش رسيده بود. ولی این بار گفت: «حالا كه ميخواهي بروي، برو! خدا پشت و پناهت.»
توي خواب و بيداري ميگفت:ماماني! آب...
جثهاش خيلي كوچك بود. اوايل كه توي سنگر ميخوابيد،
بعضي شبها توي خواب و بيداري ميگفت: «ماماني! آب… ماماني! آب…»؛
بچهها ميخنديدند و يك ليوان آب ميدادند دستش.
صبح كه بيدار ميشد و بچهها جريان را ميگفتند، انكار ميكرد.
خاطره از شهید
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
باریکِلا ، باریکِلا...!(المومن کالجبل الراسخ)
تقدیم به پدران شهدا؛
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود.
هر روز شهید می آوردند…
پیرمرد، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت.
روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد،
شهیدی نظرش را جلب کرد؛
کمی بالای سر شهید نشست
رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
باریکِلاااا ، باریکِلااااا
و بلند شد و به کارش ادامه داد.
یک نفر که شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد.
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت.
همان یک نفر، سماجت کرد تا ببیند قضیه ی باریکلا گفتنهای پیرمرد چه بوده است.
پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود…
به یاد پدران شهدا که همچون المومن کالجبل الراسخ بودند.
شهید
حواسمان هست؟!
اگر شهید نشویم باید بمیریم!
راه سومی وجود ندارد!
شهید سید مرتضی آوینی
شهدا شرمنده ایم
کوچه هايمان را به نام شهدا کرديم….
تاهروقت نشاني منزلمان را مي دهيم…
بدانيم از گذرگاه کدام شهيد با آرامش به خانه ميرسيم…
عکس شهدا را میبینیم
عکس شهدا عمل نکنیم
بوسه بابا پر پیکر شهید راه عشق ... امیر حسام ذوالعلی
♥بسم رب الشهدا و الصدیقین♥
بابای امیرحسام شهید :وقتی بعد از شهادت امیرحسام بر پیکر او حاضر شدم، در ابتدا سرش را بوسیدم چون تفکرش الهی بود و در سرش به فکر ولایت بود؛
لبش را بوسیدم چون همیشه ذکر میگفت؛ سینهاش را بوسیدم چون پر از محبت بود؛
پایش را بوسیدم چون در جایی که گناه بود، پا نمیگذاشت؛ به یاد دارم وقتی به مهمانی میرفتیم که امکان ارتکاب گناه وجود داشت، او از آنجا خارج میشد.
شهید ذوالعلی
فرق مادرشهید با تمام مادران دیگر
فرق مادرشهید
با تمام مادران دیگر
خلاصه می شود در این :
مادر شهید
قبل از اینکه مادر شهید شود (شهید) می شود. . .
زندگی نامه ی نادعلی
وارد حسینیه شهدا شدیم که 2 شهید آنجا دفن بودند. شهید حامدی و شهید خدابنده. جلوی در ایستادیم و فاتحه خواندیم. آرام دستم را گرفت. من تعجبم دو چندان شد که چرا اینجا آمدیم. گفت:
_ ناراحت نشو، ما همه باید بیاییم اینجا، ولی خوب من کمی زودتر.
دلم شکست و ناراحت شدم. چرا اولین بار که با هم بیرون آمدیم، اینجا آمدیم و چرا اینطور صحبت میکند؟
به خودم دلداری دادم اینجا مزار شهیدان است و برای همت طلبیدن از روح بزرگ آنان و پیمان بستن مجدد با آنها لازم بود بیایی. با این حرفها خودم را قانع کردم. کنار قبر شهید خدابنده نشستیم و فاتحه خواندیم. نادعلی باز اشاره کرد و گفت:
_ چند سال دیگر خانه من اینجاست. باید بیایی اینجا. من اینجا هستم.
کتاب زندگی در نامه (مجموعه عشق و آتش۱۸)، خاطرات همسر سردار شهید نادعلی رضایی