شهید...
24 اردیبهشت 1394
سی سال را چشم انتظاری می کشیدم
از خواب کشف استخوان هایت پریدم
حسرت به دل ماندم که بعد از این همه سال
در را بکوبی و بگویی من رسیدم
پیری که نه، اسمت که روی کوچه مان رفت
من ماندم و تنهایی و موی سپیدم
تا دیدن عکس تو تکراری نباشد
هر ماه من یک قاب تازه می خریدم
دیروز جانت را فدا کردی و امروز
تقدیر شد از من ؛ که بابای شهیدم
حالا فراموشی گرفتم خاطرم نیست
پشت لبت را سبز دیدم یا ندیدم؟