شهید همت
16 اردیبهشت 1394
چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.
برگرفته از كتاب « همت » از مجموعه كتب يادگاران