طلسم نگفتن
در ذهنش با خودش دیالوگ داشت: این همه بی حجاب و چشم چران!
- اگر به همه بخوای بگی که نمی شه!
- به همه شون نمی خواد بگی. اقلا به یکی بگو - فقط همین یکی ها!
- باشه! فقط همین یکی. با خودش فکر می کرد که خیلی وقت است با این که نماز می خواند، نهی از منکر نمی کند!
اعصابش خرد بود. آنقدر نگفته بود که هراس داشت از گفتن.
پیش خودش گفت علی الله! تا سرش را بالا گرفت، روبروی سینما بهمن میدان انقلاب، دو خانوم بی حجاب در حال خرامیدن و قاه قاه خندیدن بودند.
با خودش گفت: فقط همین یه بار!
از کنارشان رد شد و با صدایی نه بلند و نه کوتاه، اما کمی لرزان، گفت: خانوم ها! حجابتون خوب نیست. درست کنید! و رد شد…
پشت سرش شنید که یکی شان گفت: به تو چه پر رو!! بی اختیار ایستاد.از ذهنش گذشت که این بدبخت جاهل است.
برگشت. جلویش ایستاده بودند. صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت. طوری که مشخص بود نمی خواهد نگاهشان کند. با لحنی که کمی محکم بود و کمی دلسوزانه و البته محترمانه گفت: اتفاقا به من ربط داره. من درباره ی یه مسئله ی اجتماعی با شما صحبت کردم. نه یه مسئله ی شخصی!
درسته!؟ یکی شان که ظاهرا همانی بود که« به توچه » را گفته بود گفت: و دست برد زیر شالش و کمی جلویش کشید.
پسر نا خواسته تشکر کرد و راهش را کشید و رفت به سمت دانشگاه. خدا خواسته بود؛ و با همین یک نهی از منکر، طلسم نگفتن هایش شکسته شده بود…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر