علی (ع) نبأ عظیم
جنگ، جنگ صفین بود.
مرد شامی از جای برخاست. زره بر تن کرد و کلاه خود بر سر گذاشت. رگ گردنش داشت از جای در می آمد، به خیال خودش درد اسلام داشت. مرد، سوار بر اسب، رجز خوان، وارد میدان نبرد شد. با غرور، شمشیر در هوا رقصاند و به سمت سپاه امام(ع) حرکت کرد. حالا رسیده بود به امیر مومنان(ع). دیگر طاقت نداشت. در برابر امام(ع) فریادی کشید و گفت: اگر شما بر حق هستيد، چرا به اين جنگ ادامه مي دهيد؟
امام علی(ع) به او نگاهی کرد بی پاسخ. مرد از شدت عصبانیت با اسبش چرخی زد و دست در جیبش فرو برد. قرآن را بالای سرش گرفت و گفت: يا علي، تو خود را اميرالمؤمنين ميداني، پس چرا حكميت را نميپذيري و به داوري اين قرآن كه هم ما و هم شما آن را قبول داريم، تن نمی دهي؟ سپس لجام اسبش را کشید، حیوان روی دو پا ایستاد و شیهه ای کشید. گرد و غباری به راه انداخته بود. آنگاه سوره نباء را با صدايي بلند تلاوت كرد. به خيال خود براي امام(ع) و يارانش، صحنه قيامت را مجسم كرد.
مالک اشتر سمت امام(ع) دوید، اذن خواست تا کار مرد را یکسره کند. امام (ع) دست مالک را گرفت و فرمود: مالک آرام باش، خدا می داند که این مرد جزء فریب خوردگان است. لحظه ای گذشت، امام علی(ع) سوار بر اسب، به میدان رفت و در برابر آن مرد ایستاد. ای مرد شامی، آيا ميداني «نباء عظيم» و آن خبر بزرگ كه در آن اختلاف وجود دارد، چيست؟ مرد با تمسخر نگاهی کرد و گفت: بگو تا بدانم. می دانی، آن خبر كه درباره آن اختلاف داريد و دربارهاش به ستيز برخاسته ايد، من هستم. شما روزی ولایت مرا پذیرفتید و امروز از آن بازگشتید. به خدا قسم روز قیامت از آن سوال خواهید شد.
تفسير برهان، ج 4، ص 420.