ماشین غیبت!
یه قوم و خویشی داریم، بنده خدا سنش هم بالاست. هر از گاهی زنگ میزنه و شروع میکنه پشت سر فک و فامیل حرف زدن! یه مشکلی شده خلاصه…
هر چی هم از طرف غیبت شونده دفاع میکنی فایده نداره. هر چی هم میگی غیبت نکن، میگه غیبت نیست؛ همه میدونن!! یه جوری هم هست که نمیشه بهش گفت حرف نزن. بزرگتره دیگه… خلاصه این دفعه زنگ زده بود و دوباره شروع کرده بود برای مادر ما قصه گفتن… من دیدم مادر اعصابش خورده و داره حرص می خوره، آروم گفتم به یه بهونه ای گوشی رو بده به من. گوشی رو گرفتم و سلام و احوال پرسی…
باز شروع کرد پشت سر مردم حرف زدن!اول یه کم خواستم بحث رو عوض کنم دیدم نمیشه؛ با دقت داره ماجرا رو دنبال میکنه…
گوشی رو بافاصله از گوشم گرفتم! دیگه صداش نمیومد. اون همین جوری حرف میزد، چند دقیقه! منم الکی می گفتم: عجب…!
خلاصه یه کم گذشت و من شروع کردم منبر رفتن: آره به خدا! واقعا چقدر وضع مردم بد شده. اینا همش از گناهه! همه ش از نا شکریه.
هر چی سرمون میاد از همین غیبت و دروغ هاست و…
یه دو سه دقیقه منبر رفتم، دیدم خودش گفت: خب دیگه شما کاری نداری؟! گفتم: خیلی سلام برسونید! خیلی!!
گفت: خدافظ!
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر