مسجد
05 خرداد 1394
رفتم مسجد هنوز نماز شروع نشده بود که کارگری از در آمد…….
دستش یک پارچه سفید و تمیز بود. پهن کرد و رویش نشست…. نماز که شروع شد، بلند شد و پارچه را در کنار دیگران در صف نماز پهن کرد و روی آن نماز خواند……
بعد از نماز به او گفتم: آقا فرشهای مسجد رو قابل نمیدونید که روی شال نماز میخونید؟…
خندید و گفت: من فرشهای مسجد را قابل می دانم، اما با این لباسهای کثیف و خاکی لایق آنها نیستم و میترسم کثیف شود…………