نه ساله
چند ساعتی از ظهر می گذشت و ما هنوز در اتوبوس بودیم. با یک تکان شدید اتوبوس به خودم اومدم. یادم اومد که نمازم رو نخوندم. سریع به بابام گفتم! بابام گفت :اشکال نداره! بذار برسیم اونجا نمازتو بخون.
گفتم: آخه اون موقع نمازم قضا شده! بعد به بابا گفتم : بابایی میشه به آقا راننده بگی وایسته تا نمازمو بخونم؟ بابام ناراحت شد! میگفت، راننده به خاطر یه بچه نمی ایسته و بعد کلی دعوام کرد که چرا نمازتو سر وقت نخوندی و …
یه لحظه چشمامو بستم .بعد به بابام گفتم: بابا حالا که نمیگی، بذار من کار خودم رو بکنم ! یه شیشه آب برداشتم و بالای سطل آشغال وضو گرفتم. می خواستم تو همون اتوبوس نمازمو بخونم. تو همین گیر و دار شاگرد شوفر منو دید که دارم وضو می گیرم. یه کم منو نگاه کرد، بعد رفت طرف راننده و یه پچ پچی کردند. راننده هی تو آیینه به من نگاه میکرد. یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من… بالاخره بهم گفت: دختر خانم چی شده؟
بهش گفتم: نمازمو نخوندم اگه ممکنه یه جا بایستید. بعد گفتم: هزینه اش هر چی بشه بابام میده!
راننده گفت: دختر جان من ازت پول نمی خوام؛ الان هم میزنم کنار تا نمازتو بخونی. اتوبوس که ایستاد وقتی داشتم پیاده می شدم، شنیدم خانمی به شوهرش گفت: محمود دیدی چی شد؟!! منم نمازمو نخوندم! یکی دیگه میگفت: علی تو نمازتو خوندی؟! من که پیاده شدم حدود 20 نفری هم باهام پیاده شدند و اینجوری شد که من بهترین نمازمو خوندم…
ضمنا حاج آقا این رو اضافه کردند که وقتی تو قرآن می خونیم « و جعلنا للمتقین اماما » یعنی مثل این داستان، که یه دختر 9 ساله پیشوای 20نفر در امر اقامه ی نماز میشه.
به نقل از حجت الاسلام والمسلمین استاد قرائتی(کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر)