هر چی بیشتر فحش بدی...
از خیابان خلوت و فراخ پارک می گذشتم، که در پیاده رو آن طرف خیابان چشمم به دو دختر فوق العاده بد حجاب افتاد، نگاهم را از آن ها گرفتم و سعی کردم به آن ها فکر نکنم، که سر و صدا هایی توجهم را جلب کرد. وقتی دنبال صدا را گرفتم، دیدم دو جوان با ماشین پژو مزاحم آن دو نفر شده اند؛ و هر چه آن دختر ها بیشتر بد و بیراه می گویند و دشنام می دهند، ظاهرا انگیزه ی پسرها بیشتر می شود و با سماجت و وقاحت بیشتری خواسته ی خودشان را تکرار می کنند. یکی دو دقیقه این قضیه ادامه داشت تا به قسمت های شلوغ تر خیابان نزدیک شدند و آن جوان ها راهشان را کشیدند و رفتند…
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شوم و بروم پی کارم! ولی نهایتا گفتم توکل به خدا. هر چه شد شد و دل را به دریا زدم… از آن دو دختر فاصله گرفتم، خودم را به آن طرف خیابان رساندم و آمدم جلویشان و از آن ها خواستم که چند لحظه وقتشان را بگیرم. ابتدا با توجه به خاطره ی بدی که برایشان پیش آمده بود، ممانعت کردند؛
ولی بعد که گفتم می خواهم راجع به آن جوان ها صحبت کنم، احتمالا فکر کردند مامورم و ایستادند تا به حرف هایم گوش دهند…
کم سن و سال به نظر می رسیدند و هنوز غرق در تشویش و اضطراب در بودند.
گفتم: معمولا دختر خانم ها در هنگام مواجهه با چنین پسر هایی یا دور از جان شما به پاسخ آن ها تن می دهند، و سوار ماشین می شوند که در این صورت آن ها به خواسته ی خود رسیده اند؛ و یا اینکه مثل شما شروع می کنند به بد و بیراه گفتن، که در این صورت هم دقایقی تفریح می کنند و بعد به سراغ دیگری می روند! فکر می کنم بهترین حالت این است که اصلا به آن ها محل نگذارید این طور نیست؟ و هر دوی آن ها تایید کردند!
بعد ادامه دادم: خب در این صورت باز هم آنها به سراغ دیگری می روند و دیگران به سراغ شما، فکر می کنید چاره چیست؟!
هر دو سکوت کردند.
گفتم: فکر کنم اگر با پوشش مناسب تری بیایید بیرون همه چیز حل می شود. نه!؟
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
صفحات: 1· 2