١١مردادسالگرد شهادت آیت الله العظمی شیخ فضل الله نوری
شیخ داخل خانه نشسته است و با عده ای از شاگردان و نزدیکان صحبت می کند یکی از شاگردان می گوید:آقا بهتر نیست به سفارت بروید؟ آقا به همان شاگرد رو میکند و می گوید : زیر منبر٬ پاکتی هست برو و آن را بیاور.
در میان حیرت همه وقتی پاکت را باز می کنند درون آن دو بیرق روس و انگلیس است و همه متعجبند که با وجود این میزان از محافظت چه کسی این پاکت را آورده!
شیخ می گوید : لازم نیست ما برویم خود آنها آمده اند و کافی است ما یکی از بیرق ها را بر بام خانه وصل کنیم اما آیا درست است که بعد از این همه سال به زیر بیرق کفر بروم؟
شیخ کم کم همه محافظین را از اطراف و درون بیت بیرون می کند و فقط با نزدیکان در بیت می ماند و مشغول نماز است که ناگهان مهاجرین به تهران آمده٬ از در و دیوار منزل شاگرد میرزای شیرازی به داخل خانه هجوم می آورند و شیخ با دیدن آنها لبخندی می زند و میگوید:این همه ادم برای گرفتن من پیرمرد آمده اید!
شیخ بر روی صندلی نشسته است و فکر می کند٬ شاید به سفارت انگلیس و اتفاقات رخ داده در آن و فکر می کند که مشروطه ای که از دیگ پلوی سفارت انگلیس سر بیرون بیاورد، به درد ما ایرانیها نمیخورد.
ناگهان یپرم خان ارمنی وارد می شود و به تمسخر شیخ را می نگرد و شیخ که صدای هیاهیو مردم در بیرون را می شنود با عصا به بیرون اشاره ای می کند می گوید یا مرا آزاد کنید یا راحتم کنید و طناب دار را با عصا نشان می دهد!
حکم اعدام شیخ را ۵ روزه صادر می کنند و میعادگاه اعدام می شود سیزده رجب تا شادی مردم کامل شود و مردم فکر می کنند که تنها مخالف مشروطه٬بعد از شاه را به دار اویختند
و شیخ در میان انبوه جمعیت خدمتکار خود را صدا می زند و مهرمخصوص به خود را از او می گیرد و همان جا می شکند و همگان بدانند که فقط روشن فکران هستند که داغ بر پیشانی مردم می گذارند و به قول جلال آل احمد بالاخره بعد از دویست سال توانستند بر پیشانی ایرانیان داغ بگذارند.
شب است و همه مردم پس از یک جشن حسابی به خانه هایشان برگشته اند و شیخ را شبانه در ری به خاک می سپارند…
وقتی اخبار اعدام شیخ به اخوند خراسانی ـ ساکن نجف و موافق مشروطه ـ می رسد به نزدیکان می گوید: آمدیم سرکه درست کنیم ٬ شراب شد می روم تا خم شراب را بشکنم! اما او هم به طور مشکوکی مسموم می شود و به تهران نمی رسد…