یمن
دخترک از دور صدا میزد کمک ،کمک،کمکمون کنید اما کمکی نمیرسید، نمیتوانست که برسد ، جلوی کمکها را گرفته بودند، آنها را نشانه رفته بودند؛دخترک صدای جیغ مادر را شنید ، دوید و از پله های چوبین خانه بالا رفت ، بالای بالا آنقدر بالا ، تا اوج بیکرانِ آبیِ آسمان،گویا خواب دخترک تعبیر شد.
آری،سربازها دورتادور خانه خدا را گرفته بودند، سربازهایی با کلاههای سرخ،درب خانه خدا گشوده شد ، پله هایی از جنس چوب آورده شد و نامردانی از جنس خارو باروت از پله های چوبین خانه خدا بالا میرفتند،جلوی مارو گرفته بودند ونمیگذاشتند طواف کنیم،ناگهان یکی از خواهران طلبه صدا زد ؛هرچه از خدا میخواهید وقتش است چرا که درب خانه خدا باز شده و وقت برآورده شدن حاجات است ،با خود گفتم درب خانه خدا همیشه باز است اما این من و تو هستیم که قصد رفتن به خانه خدا را نداریم . به کعبه نگاه کردم ؛دلم شکست با تمام وجود شکست ؛با زبان دل با صاحب دلم سخن گفتم :
آقاجان، عزیز دلِ زهرا، کجایی . . .مهدی جان کجایی . . .
سربازانت با کلاههایی سبز از جنس برگ زیتون و با دلهایی از جنس فیروزه ،محکم و زیبا منتظرند حتی پله های چوبی خانه خدا هم منتظر قدمهای نازنین تو هستند ، چرا نمی آیی؟؟؟
و حال میگویم خدایا کمک کن تا کمکهایمان به دست بچه های یمن برسد.
خدایا بچه ها ستاره ها را دوست دارند؛ هر نوری که از آسمان فرو میریزد ؛فکر میکنند ستاره است که به سمتشان می آید ؛آغوش خود را باز میکنند؛ دریغا که نمیدانند . . .
خدایا در این شبها آسمان یمن را بی ستاره کن.
فروزان سلیمانی
پایه چهارم
مدرسه علمیه امام خمینی(ره)- رباط کریم
صفحات: 1· 2