یمن
سربازها دور تا دور خانه را محاصره کردند،سربازهایی با کلاههای سرخ،شاید این سرخی از خون بچه های بی گناه یمن باشد،درب خانه گشوده شد،پله هایی از جنس چوب و شاید این چوبها درختان سربه فلک کشیده یمن باشد،درختی که دختربچه ای در زیر سایه اش برای عروسک کهنه ی خود زمزمه میکرد لای لای . . .لای لای. . .و خودش خوابش میبرد و در رویا فرو میرفت،میرفت،آنقدر میرفت تا اوج بیکرانِ آبیِ آسمان.
دخترک با صدای مهیبی از خواب نازمی پرید عروسکش را بغل میکند و از دور خانه اش را نگاه میکند ،سربازهایی با کلاههای سرخ،دور تادور خانه را محاصره کرده بودند،ناگهان نامردانی از جنس خار و باروت درب خانه را باز کردند ،از پله های چوبین خانه بالا رفتند ،خدایا میخواهند چه کنند. . .
خدایا مادرم . . .خدایا پدرم. . .خدایا برادرم . . .
نکند آمده اند که اسباب بازیهای مرا ببرند . . .
ادامه مطلب در صفحه بعد
صفحات: 1· 2