یه کم خرج داشت
نزدیک میدان تجریش توی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم دوستم بیاد سر قرار.
داشتم زیر لب با خودم شعر می خوندم و تو حال و هوای خودم بودم که یکی زد به شیشه و منم که غرق خیالات خودم بودم، یه دفعه از جا پریدم! شیشه رو کشیدم پایین. یه خانم میانسال بود با حجاب نامناسب که از من می خواست بهش کمک کنم… اول اکراه داشتم. اما یه چیزی به ذهنم زد. سریع دست کردم تو جیبم و یه پنج هزار تومنی درآوردم و بهش دادم .اونم که احتمالا خیلی انتظارش رو نداشت، خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد. تا خواست بره بهش گفتم: خانوم می تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟! گفت: خواهش می کنم. بفرمایید! گفتم: لطفا حجابتون رو هم درست کنید! اول یه کم مکث کرد… دوباره حرفم رو تکرار کردم .البته با لحن خیلی مهربون! اونم که متوجه شده بود گفت: چشم! چشم! و روسریش رو درست کرد و باز تشکر کرد و رفت…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر