بخشنده تر از خود
از حاتم پرسیدند بخشنده تر ازخود دیده ای.گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفندبود.
یکی را شب برایم ذبح کرد.ازطعم جگرش تعریف کردم.صبح فرداجگر گوسفند دوم را برایم کباب کرد.
گفتند تو چه کردی.گفت پانصد گوسفند به او دادم.
گفتند پس تو بخشنده تری.
گفت نه او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم…
روزی رسان
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت:آن خدایی که فرشته مرگش ، مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشتگان روزی رسانش مرا گم میکنند…
مسجد
رفتم مسجد هنوز نماز شروع نشده بود که کارگری از در آمد…….
دستش یک پارچه سفید و تمیز بود. پهن کرد و رویش نشست…. نماز که شروع شد، بلند شد و پارچه را در کنار دیگران در صف نماز پهن کرد و روی آن نماز خواند……
بعد از نماز به او گفتم: آقا فرشهای مسجد رو قابل نمیدونید که روی شال نماز میخونید؟…
خندید و گفت: من فرشهای مسجد را قابل می دانم، اما با این لباسهای کثیف و خاکی لایق آنها نیستم و میترسم کثیف شود…………
بر من منت بگذار و کاری کن نمازهایم، "نماز" شود
نمازهایم اگر “نماز” بود که موقع سفر، ذوق نمی کردم از شکسته شدنش!
نمازهايم اگر نماز بود که رکعت آخرش این قدر کیف نداشت!
اگر نمازم نماز بود، تبدیل نمی شد به یک فرصت طلایی برای خلق ایده های بکر!! تبدیل نمی شد به مناسب ترین زمان تحلیل رفتار فلان همکار! تبدیل نمی شد به ماشین حساب!!
نه.
نمازهایم"نماز” نیست.
اگر نماز بود، یک “کارواش قوی” می شد و با فشار می شست از دلم همه ی سیاهی ها را، لکه ها را.
اگر نماز بود، می شد “کیمیا” و مس وجودم را تبدیل می کرد به طلا…
اگر نمازم نماز بود،
می شد پل، می شد پناهگاه، می شد دارو، می شد مرهم، می شد درمان، می شد میعادگاه، می شد دانشگاه….
خدایا:
بر من منت بگذار و کاری کن نمازهایم، “نماز” شود….فقط همین !
درون خود چه داریم
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند،
همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت می کند.
مهم نیست چه شرایطی پیرامون ماست،
مهم این است درون خود چه داریم…!!!
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
باید بدانیم تنها فرمول خوشحالی این است:
“قدر داشتهها را بدانیم و از آنها لذت ببریم"،
خوشبختی یعنی “رضایت”
مهم نیست چه داشته باشیم یا چقدر،
مهم این است که از همانی که داریم راضی باشیم …
آنوقت …
“خوشبختیم
تاخیر
آیت الله بهجت رحمة الله علیه:
هر کس عادت به تاخیر نمازها کرده است،
خود را برای تاخیر در همه ى امور زندگی آماده کند؛
تاخیر در ازدواج ،
تاخير در اشتغال ،
تاخیر در تولد اولاد ،
تاخير در سلامتی و عافیت!
هر قدر که امور نمازت منظم باشد
امور زندگیت هم تنظيم خواهد شد!
ﺻﻔﺮ ﺑﺎﺵ
.. ﺻﻔﺮ ﺑﺎﺵ ..!!!
ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻫﺮ ﻋﺪﺩﯼ ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺩﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺻﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺭﺯﺵ ﻣﯿﺒﺨﺸﺪ …..
بساز
ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﯽ ﻭ
ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﺪﯼ
ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺧﺘﯽ ؛
ﭘﺲ ﺑﺴﺎﺯ ﻭ ﻧﺒﺎﺯ !
توقع
ديدى وقتى دستت رو با كاغذ ميبرى اذيتت ميكنه ميسوزه از فكرت بيرون نمی ره
اما مثلا وقتى با چاقو ميبرى بعده چند دقيقه فراموش ميكنى …
در واقع كاغذ از چاقو بّرنده تر نيست …
ولی تو از كاغذ توقع آسيب رسوندن نداشتى!
اينم حكايت بعضي از آدماس كه ما ازشون توقع نداريم ولى بدترين ضربه هارو بهمون ميزنن…!!
قطره عسلی...
قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید…باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد…مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد…اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت…در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد….
یکی از حکماء می گوید:
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.!!
خوب باش و خوبی کن
میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟؟؟؟!!!!!!!
گفت داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن وبه احساس پاکت سیلی میزنن!!!!!!
نکنه ناراحت بشی….!!!!
من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم……. تا ببخشی!!!!!!
خنده گذاشتم…….. تا بخندی!!!!!!!
اشک گذاشتم…….. تا گریه کنی!!!!!!!
و
مرررررررگ گذاشتم…….. تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!!!!!!!!
پس خوب باش و خوبی کن !!!!!!!!!
ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺴﮑﯿﻨﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺠﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﻭﺳﯿﻊ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻟﻢ ﺑﺴﺘﻪ…
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺍﺳﯿﺮ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ …
ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺫﺭﻩ ﺍﯼ…
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ …
ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﯽ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻧﺪﺍﺭﻡ …
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻢ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺟﺎ ﮐﻦ …
ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺴﮑﯿﻨﻢ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ” ﺣﺴﻦ ﻇﻦ ” ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ !…
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ؛
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ، ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
” ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ “
منتظر باباشه!
سرکلاس بودیم استاد ازدانشجویان پرسید:این روزها شهدای زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران…
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
.
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!بعضی ها میگفتن:کارناپسندیه….نبایدبیارن..
بعضی ها میگفتن:ولمون نمیکنن …گیردادن به چهارتا استخوووون..ملت دیوونن!!”
بعضی ها میگفتن:آدم یادبدبختیاش میفته!!!
.
تااینکه استاد درس روشروع کرد ولی خبری ازبرگه های امتحان جلسه ی قبل نبود…همه ی ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم …..ولی استاد جواب نمیداد…یکی ازدانشجویان باعصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟شما مسئول برگه های مابودی؟؟؟ استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شماهستم…
استاد گفت:من برگه هاتون رو گم کردم !!!!!ونمیدونم کجاگذاشتم!!!!!همه ی دانشجویان شاکی شدن !!! استادگفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟گفتیم:چون واسشون زحمت کشیدیم…درس خوندیم…هزینه دادیم…زمان صرف کردیم…
هرچی که دانشجویان میگفتن …استاد روی تخته مینوشت… استادگفت:برگه های شمارو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه!
یکی ازدانشجویان رفت و بعدازچنددقیقه بابرگه های ما برگشت …
استاد برگه ها رو گرفت وتیکه تیکه کرد…صدای دانشجویان بلندشد…
استادگفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه هارو میچسبونیم… برگه ها رو به دانشجویان داد…وگفت:شما ازیک برگه آچارنتونستید بگذرید
…وچقدرتلاش کردید تا پیداشدن…
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو بادستای خودش بزرگ کرد …وفرستاد جنگ…
الان منتظره همین چهارتااستخونش نباشه…
بچه اش ومیخواد حتی اگه خاکسترشده باشه…
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
وهمه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن…!!!!
تنها کسی که موافق بود ….
دختـــــــرشهیـــــــدی بودکه سالها منتظر باباشه!!!
هرکه هستی باش
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
امیر گفت: اى وزیر ! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .
امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت : بگیر و در انگشت كن ؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى …..
در آیه 5 سوره فاطر آمده است:
بله ، هرکه هستی باش ،چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش :
فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا …..
زندگی دنیا شما را نفریبد ….