آرامش من در کنار آن شهید بیشتر از الان بود!
من میدانستم که زندگی خاصی دارم.در افغانستان هم که یک هفته در یکی از روستاها میهمان کدخدا بودیم، به کدخدا و چند نفری که میخواستند برای ما گذرنامه بگیرند گفته بود: «من تیر خلاص را به حسنعلی منصور زدم و فرار کردم.»
من میدانستم با چه کسی زندگی میکنم. ولی با این همه حرفها، فکر میکنم در آن روزهای فرار، آرامشی که در کنار آن شهید داشتم الآن ندارم. بعد از شهادت ایشان آن آرامش را از دست دادم. شاید به خاطر این که ارتباطش با معصومین زیاد بود و این آرامش به من هم منتقل میشد.
آن روز هم که چند سلاح کمری را پیچیدم دور کمرم و از زابل به طرف مشهد حرکت کردیم، آرامش من بیشتر از الآن بود که در این اتاق نشستهام و دارم حرف میزنم.
وقتی میگفت من میدانم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) مادرم کاری میکند، من فکر میکردم واقعا حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) آنجا ایستاده است.
(روایتی از همسر شهید سیدعلی اندرزگو)