زير كپسول هاي اكسيژن
08 تیر 1394
در و ديوار خانه ميديدند آتشي را كه شعله ور ميشد
آتشي را كه آه در پي آه زاده سينه پدر ميشد
زير كپسولهاي اكسيژن سرفه ميكرد زندگي در تو
روزها همچنان ورق ميخورد باز زخم تو تازهتر ميشد
روي يك تخت چوبي بدحال، چشمهايي كه گودتر ميرفت
اشكهايي كه حلقه ميبستند، قرصهايي كه بياثر ميشد
و تو با افتخار ميگفتي: «عشق تنها اميد انسان است …»
همه روزها و شبهايت در همين واژه مختصر ميشد
صبح يك روز سرد پاييزي آخرين سرفه در فضا پيچيد
آخرين برگ از درخت افتاد … پدر آماده سفر ميشد