بیت المال
دریایی به وسعت آسمان
حسن نسبت به بیت المال خیلی حساس بود.
حتی پول شیرینی جلساتی را که برگزار میشد از جیب خودش میداد.
یک بار جلسه شهرداری را در منزل انجام داد و پول شیرینی را از کمد برداشت. حسن هر ماه که حقوق میگرفت، بخشی از پول را داخل کمد، توی یک ظرف سربسته میگذاشت. از او سوال کردم برای مهمانهای شهرداری چرا از اینجا پول میگیری؟ گفت: “مگر آنها چقدر میخورند؟ بقیه شیرینی در خانه میماند و شما میخورید. نمیخواهم مال بیتالمال باشد، اینجوری خیالم راحتتر است.”
کتاب شهردار شهید (مجموعه عشق و آتش۱۷)، خاطرات همسر سردار شهید حسن خجسته
وصیت نامه شهدا
«و تو ای خواهر دینی ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است.»
(شهید عبدالله محمودی)
«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند.»
(سردار شهید رحیم آنجفی)
هشت دقیقه در سینما!
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود..
اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود.
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار، پنج……..،
هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد…
اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.
در آخر زیرنویس شد؛ این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود…!!!
کفش های خوب
هیچ کدام از همکلاسی ها حرفش را باور نمی کردند…
«کفش چرمی هرچقدرم خوب باشه بیشتر از سه چهار سال دووم نمیاره..چه برسه به ده سال!! »
« تازه توکه میگی بابات همیشه همین یه جفت کفش پاشه..این دیگه اصلا امکان نداره!»
یک هفته بعد که بابایش به مدرسه آمده بود، بچه ها خیره شده بودند به کفش های نویی که روی پایی های ویلچر تکان نمی خوردند…!
داستان دشمن
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!
منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک
داوطلب زیاد بود...
شهدابرای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن،
داوطلب زیاد بود
قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.
همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!
گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه،
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان .
جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.
همه رفتن الا پیرمرد!
گفتن بیا!
گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.
مادرش منتظره!
شهدا شرمنده ایم
شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند. نيايش داشتند، نمايش نداشتند. حيا داشتند، ريا نداشتند. رسم داشتند، اسم نداشتند.
چفیه
گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود …
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خــونـی شدند …!
خاطره
معلم جديد بى حجاب بود.مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين.معلم برجا داد.
بچه ها نشستند.هنوز سرش رو بالا نياورده بود.
دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت، خانم معلم اومد سراغش،دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»
مصطفي چشماش رو بست،سرش رو بالا آورد و از كلاس زد بيرون تا بره خونه.
تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود !
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد مصطفي رداني پور
از زمین تا خدا
امام صادق (ع) میفرماید:” چنانکه اعضایت را با آب پاک میکنی، قلبت را با نور تقوا و یقین پاک گردان.
” بعضی وقتها متوجه میشوم که چقدر از قافله عقب ماندم. نه! اصلا توی قافله نیستم. یا بهتر بگویم راهم نمیدهند. جای هر کسی که نیست، لیاقت میخواهد که جزو قافله باشی، چه برسد به اینکه شهید شویم. خدایا! به ما گوشهای از آن شناختی که شهیدان به تو داشتند، به فضل و کرمت عطا فرما. خدایا! تو گفتی که دعا کنید، من هم میدانم که لیاقت ندارم، ولی به امید، به تو وصل شدم، نا امیدم نفرما.
از دست نوشتههای شهید سید احمد پلارک
مجموعه خاطرات شهید سید احمد پلارک، تدوین علی اکبر
همراه با شهدا
هر وقت مخواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم ، یکی دو نفر جلوتر می روند تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند.
حساسیت دارد به بوی کباب ، خیلی حالش بد می شود.
یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟
گفت : « اگر در میدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود ، آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد هم نمی زد و از این ماجرا فقط بوی بدن کباب شده توی فضا می ماند ، تو به این بود حساس نمی شدی؟»
آن ها چفیه داشتند ....
آن ها چفیه داشتند…
من چادر دارم!!!
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…
من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم…
شهید
امام خامنه ای(مدظله العالی):
در یک وصیتنامه ای خواندم که شهید می گوید:
“من بی قرارم، بی قرار، آتشی در دل من است که مرا بی تاب کرده است، به هیچ چیز دیگر آرامش پیدا نمی کنم مگر به لقای تو، ای خدای محبوب عزیز”
این سخن یک جوان است، این همان چیزی است که یک عارف بعد از سال ها مجاهدت و سال ها ریاضت ممکن است به آن برسد اما یک جوان نوخاسته در میدان نبرد و میدان جهاد، آنچنان مشمول تفضل الهی قرار می گیرد که این ره صد ساله را یک شبه می پیماید و این احساس بی قراری و شوق از سوی پروردگار پاسخ مناسب می یابد.
بیانات در دیدار با مردم فارس، 87/2/13
حجاب
جمله هميشگي شهيد حســـــــن حســــين پــــور در مورد حجاب:
“ای زن به تو از فـــاطـــمـــه اینگونه خطاب است ،ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است “
“خواهــ ــرم سرخــ ـــی خونــ ــم را بـــ ــه سیاهـ ــــی چـــ ــادرت بخشیــــ ــدم….”
ســــــــــــرخي خونم يعني بــــــی تابي حال مــــ ــــادرم…
ســــــــــــرخي خونم يعني اشـــ ــك هاي مدام خواهـــ ــرم…
ســــــــــــرخي خونم يعني غصـــ ــه هاي ناتمام پــــ ـــدرم…
ســـــــــــــرخي خونم يعني بي قـــ ــراري هاي بـــ ـــرادرم…
سیاهـ ــــی چـــ ــادرت يعني
فـــقـــ ــــط…فــــ ـــقــــط…فـــ ــــقط
حــ ــجــ ــابـــــ ــــ
اصلا لب به گلایه باز نمیکرد
با این که تعداد مسئولیتهایی که (سید مرتضی آوینی)داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود.ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمیکردیم.
با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم. شما بچه را مثلا به دکتر ببرید. میبردند.
من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صفها انجام دادند.تمام خرید خانه به عهدهی خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمیکرد. خلق خوشی در خانه داشتند. از من خیلی خوش خلقتر بودند.
( روایتی از همسر شهید سید مرتضی آوینی)
آرامش من در کنار آن شهید بیشتر از الان بود!
من میدانستم که زندگی خاصی دارم.در افغانستان هم که یک هفته در یکی از روستاها میهمان کدخدا بودیم، به کدخدا و چند نفری که میخواستند برای ما گذرنامه بگیرند گفته بود: «من تیر خلاص را به حسنعلی منصور زدم و فرار کردم.»
من میدانستم با چه کسی زندگی میکنم. ولی با این همه حرفها، فکر میکنم در آن روزهای فرار، آرامشی که در کنار آن شهید داشتم الآن ندارم. بعد از شهادت ایشان آن آرامش را از دست دادم. شاید به خاطر این که ارتباطش با معصومین زیاد بود و این آرامش به من هم منتقل میشد.
آن روز هم که چند سلاح کمری را پیچیدم دور کمرم و از زابل به طرف مشهد حرکت کردیم، آرامش من بیشتر از الآن بود که در این اتاق نشستهام و دارم حرف میزنم.
وقتی میگفت من میدانم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) مادرم کاری میکند، من فکر میکردم واقعا حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) آنجا ایستاده است.
(روایتی از همسر شهید سیدعلی اندرزگو)