خاطره از شهید
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
باریکِلا ، باریکِلا...!(المومن کالجبل الراسخ)
تقدیم به پدران شهدا؛
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود.
هر روز شهید می آوردند…
پیرمرد، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت.
روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد،
شهیدی نظرش را جلب کرد؛
کمی بالای سر شهید نشست
رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
باریکِلاااا ، باریکِلااااا
و بلند شد و به کارش ادامه داد.
یک نفر که شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد.
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت.
همان یک نفر، سماجت کرد تا ببیند قضیه ی باریکلا گفتنهای پیرمرد چه بوده است.
پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود…
به یاد پدران شهدا که همچون المومن کالجبل الراسخ بودند.
شهید
حواسمان هست؟!
اگر شهید نشویم باید بمیریم!
راه سومی وجود ندارد!
شهید سید مرتضی آوینی
شهدا شرمنده ایم
کوچه هايمان را به نام شهدا کرديم….
تاهروقت نشاني منزلمان را مي دهيم…
بدانيم از گذرگاه کدام شهيد با آرامش به خانه ميرسيم…
عکس شهدا را میبینیم
عکس شهدا عمل نکنیم
بوسه بابا پر پیکر شهید راه عشق ... امیر حسام ذوالعلی
♥بسم رب الشهدا و الصدیقین♥
بابای امیرحسام شهید :وقتی بعد از شهادت امیرحسام بر پیکر او حاضر شدم، در ابتدا سرش را بوسیدم چون تفکرش الهی بود و در سرش به فکر ولایت بود؛
لبش را بوسیدم چون همیشه ذکر میگفت؛ سینهاش را بوسیدم چون پر از محبت بود؛
پایش را بوسیدم چون در جایی که گناه بود، پا نمیگذاشت؛ به یاد دارم وقتی به مهمانی میرفتیم که امکان ارتکاب گناه وجود داشت، او از آنجا خارج میشد.
شهید ذوالعلی
فرق مادرشهید با تمام مادران دیگر
فرق مادرشهید
با تمام مادران دیگر
خلاصه می شود در این :
مادر شهید
قبل از اینکه مادر شهید شود (شهید) می شود. . .
زندگی نامه ی نادعلی
وارد حسینیه شهدا شدیم که 2 شهید آنجا دفن بودند. شهید حامدی و شهید خدابنده. جلوی در ایستادیم و فاتحه خواندیم. آرام دستم را گرفت. من تعجبم دو چندان شد که چرا اینجا آمدیم. گفت:
_ ناراحت نشو، ما همه باید بیاییم اینجا، ولی خوب من کمی زودتر.
دلم شکست و ناراحت شدم. چرا اولین بار که با هم بیرون آمدیم، اینجا آمدیم و چرا اینطور صحبت میکند؟
به خودم دلداری دادم اینجا مزار شهیدان است و برای همت طلبیدن از روح بزرگ آنان و پیمان بستن مجدد با آنها لازم بود بیایی. با این حرفها خودم را قانع کردم. کنار قبر شهید خدابنده نشستیم و فاتحه خواندیم. نادعلی باز اشاره کرد و گفت:
_ چند سال دیگر خانه من اینجاست. باید بیایی اینجا. من اینجا هستم.
کتاب زندگی در نامه (مجموعه عشق و آتش۱۸)، خاطرات همسر سردار شهید نادعلی رضایی
بیت المال
دریایی به وسعت آسمان
حسن نسبت به بیت المال خیلی حساس بود.
حتی پول شیرینی جلساتی را که برگزار میشد از جیب خودش میداد.
یک بار جلسه شهرداری را در منزل انجام داد و پول شیرینی را از کمد برداشت. حسن هر ماه که حقوق میگرفت، بخشی از پول را داخل کمد، توی یک ظرف سربسته میگذاشت. از او سوال کردم برای مهمانهای شهرداری چرا از اینجا پول میگیری؟ گفت: “مگر آنها چقدر میخورند؟ بقیه شیرینی در خانه میماند و شما میخورید. نمیخواهم مال بیتالمال باشد، اینجوری خیالم راحتتر است.”
کتاب شهردار شهید (مجموعه عشق و آتش۱۷)، خاطرات همسر سردار شهید حسن خجسته
وصیت نامه شهدا
«و تو ای خواهر دینی ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است.»
(شهید عبدالله محمودی)
«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند.»
(سردار شهید رحیم آنجفی)
هشت دقیقه در سینما!
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود..
اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود.
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار، پنج……..،
هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد…
اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.
در آخر زیرنویس شد؛ این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود…!!!
کفش های خوب
هیچ کدام از همکلاسی ها حرفش را باور نمی کردند…
«کفش چرمی هرچقدرم خوب باشه بیشتر از سه چهار سال دووم نمیاره..چه برسه به ده سال!! »
« تازه توکه میگی بابات همیشه همین یه جفت کفش پاشه..این دیگه اصلا امکان نداره!»
یک هفته بعد که بابایش به مدرسه آمده بود، بچه ها خیره شده بودند به کفش های نویی که روی پایی های ویلچر تکان نمی خوردند…!
داستان دشمن
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!
منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک
داوطلب زیاد بود...
شهدابرای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن،
داوطلب زیاد بود
قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.
همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!
گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه،
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان .
جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.
همه رفتن الا پیرمرد!
گفتن بیا!
گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.
مادرش منتظره!
شهدا شرمنده ایم
شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند. نيايش داشتند، نمايش نداشتند. حيا داشتند، ريا نداشتند. رسم داشتند، اسم نداشتند.
چفیه
گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود …
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خــونـی شدند …!
خاطره
معلم جديد بى حجاب بود.مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين.معلم برجا داد.
بچه ها نشستند.هنوز سرش رو بالا نياورده بود.
دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت، خانم معلم اومد سراغش،دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»
مصطفي چشماش رو بست،سرش رو بالا آورد و از كلاس زد بيرون تا بره خونه.
تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود !
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد مصطفي رداني پور