از زمین تا خدا
امام صادق (ع) میفرماید:” چنانکه اعضایت را با آب پاک میکنی، قلبت را با نور تقوا و یقین پاک گردان.
” بعضی وقتها متوجه میشوم که چقدر از قافله عقب ماندم. نه! اصلا توی قافله نیستم. یا بهتر بگویم راهم نمیدهند. جای هر کسی که نیست، لیاقت میخواهد که جزو قافله باشی، چه برسد به اینکه شهید شویم. خدایا! به ما گوشهای از آن شناختی که شهیدان به تو داشتند، به فضل و کرمت عطا فرما. خدایا! تو گفتی که دعا کنید، من هم میدانم که لیاقت ندارم، ولی به امید، به تو وصل شدم، نا امیدم نفرما.
از دست نوشتههای شهید سید احمد پلارک
مجموعه خاطرات شهید سید احمد پلارک، تدوین علی اکبر
همراه با شهدا
هر وقت مخواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم ، یکی دو نفر جلوتر می روند تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند.
حساسیت دارد به بوی کباب ، خیلی حالش بد می شود.
یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟
گفت : « اگر در میدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود ، آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد هم نمی زد و از این ماجرا فقط بوی بدن کباب شده توی فضا می ماند ، تو به این بود حساس نمی شدی؟»
آن ها چفیه داشتند ....
آن ها چفیه داشتند…
من چادر دارم!!!
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…
من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم…
شهید
امام خامنه ای(مدظله العالی):
در یک وصیتنامه ای خواندم که شهید می گوید:
“من بی قرارم، بی قرار، آتشی در دل من است که مرا بی تاب کرده است، به هیچ چیز دیگر آرامش پیدا نمی کنم مگر به لقای تو، ای خدای محبوب عزیز”
این سخن یک جوان است، این همان چیزی است که یک عارف بعد از سال ها مجاهدت و سال ها ریاضت ممکن است به آن برسد اما یک جوان نوخاسته در میدان نبرد و میدان جهاد، آنچنان مشمول تفضل الهی قرار می گیرد که این ره صد ساله را یک شبه می پیماید و این احساس بی قراری و شوق از سوی پروردگار پاسخ مناسب می یابد.
بیانات در دیدار با مردم فارس، 87/2/13
حجاب
جمله هميشگي شهيد حســـــــن حســــين پــــور در مورد حجاب:
“ای زن به تو از فـــاطـــمـــه اینگونه خطاب است ،ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است “
“خواهــ ــرم سرخــ ـــی خونــ ــم را بـــ ــه سیاهـ ــــی چـــ ــادرت بخشیــــ ــدم….”
ســــــــــــرخي خونم يعني بــــــی تابي حال مــــ ــــادرم…
ســــــــــــرخي خونم يعني اشـــ ــك هاي مدام خواهـــ ــرم…
ســــــــــــرخي خونم يعني غصـــ ــه هاي ناتمام پــــ ـــدرم…
ســـــــــــــرخي خونم يعني بي قـــ ــراري هاي بـــ ـــرادرم…
سیاهـ ــــی چـــ ــادرت يعني
فـــقـــ ــــط…فــــ ـــقــــط…فـــ ــــقط
حــ ــجــ ــابـــــ ــــ
اصلا لب به گلایه باز نمیکرد
با این که تعداد مسئولیتهایی که (سید مرتضی آوینی)داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود.ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمیکردیم.
با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم. شما بچه را مثلا به دکتر ببرید. میبردند.
من هیچ وقت درگیر مسائل بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در این دوران در همین صفها انجام دادند.تمام خرید خانه به عهدهی خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمیکرد. خلق خوشی در خانه داشتند. از من خیلی خوش خلقتر بودند.
( روایتی از همسر شهید سید مرتضی آوینی)
آرامش من در کنار آن شهید بیشتر از الان بود!
من میدانستم که زندگی خاصی دارم.در افغانستان هم که یک هفته در یکی از روستاها میهمان کدخدا بودیم، به کدخدا و چند نفری که میخواستند برای ما گذرنامه بگیرند گفته بود: «من تیر خلاص را به حسنعلی منصور زدم و فرار کردم.»
من میدانستم با چه کسی زندگی میکنم. ولی با این همه حرفها، فکر میکنم در آن روزهای فرار، آرامشی که در کنار آن شهید داشتم الآن ندارم. بعد از شهادت ایشان آن آرامش را از دست دادم. شاید به خاطر این که ارتباطش با معصومین زیاد بود و این آرامش به من هم منتقل میشد.
آن روز هم که چند سلاح کمری را پیچیدم دور کمرم و از زابل به طرف مشهد حرکت کردیم، آرامش من بیشتر از الآن بود که در این اتاق نشستهام و دارم حرف میزنم.
وقتی میگفت من میدانم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) مادرم کاری میکند، من فکر میکردم واقعا حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) آنجا ایستاده است.
(روایتی از همسر شهید سیدعلی اندرزگو)