طلای بی ارزش
مدتی پیش مشرف بودم مشهد مقدس. تا ظهر کارهایم انجام شد و از چون شب باید بر می گشتم تهران، یک راست رفتم حرم مطهر. جای همگی خالی یک دل سیر زیارت کردم و بعد از نماز مغرب و عشا قصد خروج از حرم را داشتم که متوجه یک جوان حدودا بیست و شش ساله که با حالی خاصی مشغول نماز بود شدم که متاسفانه یک گردنبند طلایی بزرگ به گردنش بود و یک انگشتر طلا هم به دستش.
چند ثانیه ای به اوخیره شدم و از کنارش گذشتم. اما انگار یک لحظه حس کردم باید دوباره بروم زیارت و سرم را انداختم پایین و زیارت نامه نخوانده دوباره حرکت کردم سمت ضریح آقا. دلم بیقرار بود و راستش حالم هم گرفته که چرا جوان رعنائی مثل او نباید احکام صادره از ائمه معصوم علیهم السلام را شنیده باشد یا رعایت نکند…
زیارتم که تمام شد تقریبا همه چیز یادم رفته بود که دوباره چشمم خورد به همان جوان که حالا نمازش تمام شده بود و داشت اطرافش را نگاه میکرد. اتفاقا یک سید روحانی پا به سن گذاشته هم کنارش نشسته بود و داشت برای جوانی استخاره میگرفت.
آمدم سلام بدهم و از درب حرم بروم بیرون اما نمی شد! وجدانم میگفت برو با آن جوان از سر دل سوزی و خیرخواهی حرف بزن. اما خودم بعدش جواب خودم را دادم که به تو چه ربطی دارد؟! خوب آن روحانی به وضوح دارد آن گردنبند طلای بزرگ را می بیند، چرا او این کار را نکند ؟! اما این بار یاد آن حدیث افتادم که نماز ما قبول نمی شود مگر با امر به معروف و نهی از منکر. و کلمات زیبای رهبر عزیزم در ذهنم پیچید که می فرمودند: اگر با زبان خوش تذکر بدهید، قطعا اثر دارد. و در نهایت با این تصور که امام معصوم سلام الله علیه دارد مرا در این امتحان تماشا می کند، به سمت آن جوان حرکت کردم.
نشستم کنار جوان، دست دادم و به او گفتم: سلام برادر ،خوبی انشاالله؟
راستش چند دقیقه ای تماشایت میکردم و دیدم هم نماز میخوانی و هم نوری در چهره داری. خواستم یک حرفی را بگویم که شاید البته قبلا هم شنیده باشی…
جوان خیلی مودب گفت: بفرما داداش!؟
ادامه دادم: حتما میدانی پوشیدن طلا برای مرد اشکال دارد؛ اما حرف من این است که حداقل موقع نماز طلا را دربیاور، حیف است نمازت قبول نشود! جوان به حالت کاملا غیر منتظره ای در حالیکه دستش را به نشانه احترام به سینه گذاشت، یک “چشم” با محبت تحویل داد و من هم رویش را بوسیدم و از او خواهش کردم برای من هم دعا کند و به سرعت از درب حرم رفتم بیرون…
باورتان نمیشود انگار دنیا را به من داده بودند! انگار یک بار سنگین را از دوشم برداشته بودند. اصلا انگار حس میکردم امام رضا با نگاه رضایت دارد بدرقه ام می کند…
نه ! شما آن حس را نمی توانید درک کنید مگر اینکه خودتان یک بار امتحان کنید…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
صفحات: 1· 2