حالا كه ميخواهي بروي، برو! خدا پشت و پناهت
24 خرداد 1394
با همكلاسي هايش ثبت نام كرده بود براي جبهه. روز اعزام، به بهانه ي گرفتن نسخه ي مادرش از خانه بيرون زد و رفت. ديگر شب شده بود كه رسيده بودند منطقه. از ميني بوس كه پياده شد، عمويش مچش را گرفت. يكي از همسايه ها كه ديده بودش، لو داده بود. پدرش هم آمده بود. سوار ماشين خودشان كردند و برش گرداندند.
تا خانه يك ريز گريه مي كرد. همان شب دوباره از خانه فرار كرد و برگشت منطقه. وقتي رسيد دوستانش خيلي خوشحال شدند. گفتند: «يك نفر ديگر هم منتظر توست.»
باز هم پدرش زودتر از خودش رسيده بود. ولی این بار گفت: «حالا كه ميخواهي بروي، برو! خدا پشت و پناهت.»