استاد تاریک فکر روشن فکر نما
می گفتند معتبرترین مقاله های بین المللی مون مال این آقا بوده. آخر ترم اومد تو کلاس و برامون باچندتا قضیه ی علمی ثابت کرد که ما مسلمانان “موهوم پرستیم”
و همه ی این اعتقادات “زاییده توهمات ذهنی” ماست و در حقیقت “هیچ خالقی وجود نداره” و هیچ خوب و بدی معنا نداره. فلسفه صدرایی مهمل بافیه و به معاد می خندید… بچه ها هم باور کرده بودند! فقط من بودم که واکنش نشون دادم و از دستم عصبانی شد. بخاطر همون ناراحتیش هم سر جلسه امتحان پایان ترم یک ساعت تمام فحش و توهین و تحقیر نثارمون کرد. فکرشو بکنید، 61 دقیقه وایستاد بهمون فحش داد!
ادامه مطلب
صفحات: 1· 2
ارتباط فامیلی
یکی از اقواممون هست که خیلی باهاشون رفت و آمد نداریم، اما خیلی هم دور نیستند؛ شاید دو سه ماه یه بار ببینیمشون. به هر حال؛ همسر این فامیلمون، خانم با حیا و موقریه، ولی مانتوییه، و معمولا یه مقداری از موهاش هم رو بیرون میذاره. دخترش ولی اصلا حجاب خوبی نداره!
این وضع اذیتم می کرد و همش تو ذهنم بود که چطور از این منکر نهیش کنم! اولین باری بود که تو فامیل چنین تذکری می خواستم بدم. با مادرم مشورت کردم. ایشون گفتن اصلا صلاح نیست که مستقیم باشه. لذا منم ازشون خواستم که کمی رابطه مون رو باهاشون بیشتر کنیم تا این رابطه باعث بشه خود به خود تاثیر مثبت بپذیرند. با یاری والده – که خدا حفظشون کنه - در عرض دو هفته، سه مرتبه در میهمانی های مختلف دیدیمشون! قرار گذاشته بودیم که مادرم با دخترش رابطه رفاقتی برقرار کنن که به فضل خدا این اتفاق هم افتاد؛ و بعد از میهمانی دوم اون دخترخانوم از مادر ما خواسته بود که ببردش به امام زاده ای نزدیک منزلشون… همون روز رفته بودند و اونجا مادرم در مورد این مسائل در لفافه مطالبی بهش گفته بودن و او هم استقبال کرده بود…
اما نهی از منکر خودم! در یکی از مهمانی ها، این آقایی که عرض کردم از اقوام هستن، داشت خاطره ای تعریف می کرد. از این قرار که یه همسایه دارند که خیلی راحته و همیشه پنجره و در خونش رو باز میذاره و با لباس راحتی و بی حجاب میاد جلو پنجره… من دیدم بهترین موقعیته! گفتم: به نظرم این مشکل تقصیر زنه نیست. اگر شوهرش یه جو غیرت داشت نمیذاشت زنش اینطوری خود نمایی کنه…
یه دفعه این بنده خدا مکث کرد، یه کم فکر کرد و گفت: نه آقا جون! نمیشه جلوی مردم رو گرفت و از این حرفا…
گفتم:حالا اونو ول کن! قبول داری مرد با غیرت به زنش همچین اجازه ای نمیده؟؟! و بعد از چند دقیقه بحث بالاخره قبول کرد. اخیرامادرم می گفتن که دختر اون آقا بهشون گفته، که پدرش تو خونه به مادرش تذکر داده که تو لباس پوشیدنت تجدید نظر کن..
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
آیا ما هم دوستش داریم؟
شب نیمه شعبان بود. درقطار مترو باز شد. روصندلی که نشستم .دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو وعقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع کنم…؟
نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه!! یه دست کشید به موهای پشت سرش و گفت: اشکال نداره! گفتم: برا خدا هم اشکال نداره؟! گفت : برا خدا هم اشکال نداره… باز سرم را چرخاندم و خیره شدم به روبه روم. یه لحظه نمیدونم چی شد؛ گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم. گفت: خدا منو دوست نداره. گفتم: دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها میکرد. اون وقت شرایطمون خیلی بد میشد! خیلی… گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلی ها بدتر است. فهمیدم منظورش پوله . با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم: همه چی که پول نیست…
دیگه باید از مترو میومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم گفتم: خوشحال شدم ازدیدنتون و دختر خانوم هم گفت: همچنین. وقتی از مترو اومدم بیرون با خودم گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره. کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم.
وبا خودم فکر میکردم خود من کجای زندگیم با رفتارم گفتم خدا دوستت دارم… ؟
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
غیبت دست جمعی در جمع فامیلی
یه روز در جمع فامیلی نشسته بودیم،یکی از بستگان متدین!! که حدود 30 سال از من بزرگتر بود شروع کرد تقلید یکی از آشناها رو درآورد! همه می خندیدن! دیدم همه از من بزرگترن! هرچی فکر کردم چطور میتونم چیزی بگم به کسانی که از من حداقل 30 سال بزرگترن به هیچ نتیجه ای نرسیدم! برای همین اخم کردم و سرم رو انداختم پایین، چند لحظه همه بهم خیره شدن…! بعد که دیدم وضع ادامه داره از تو جمع با حالت عصبانی بلند شدم و داشتم میرفتم بیرون که یکی گفت:چی شد؟! یه هو عصبانی شدی!؟
یه کم مکث کردم و گفتم: حرمت مومن از کعبه بیشتره! چیکار دارید میکنید!؟ دوست دارید الآن چند نفر دور هم جمع بشن و تقلید مارو در بیارن و بهمون بخندن!؟ اگه دوست دارید ادامه بدید… یادتون باشه همون خدایی که شاهده خودش حاکمه…
همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند بعد از چند دقیقه سکوت اومدند و ازم تشکر کردند و گفتن ای کاش زودتر متوجهمون می کردی! حتی یکیشون اومد صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد!
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
طلسم نگفتن
در ذهنش با خودش دیالوگ داشت: این همه بی حجاب و چشم چران!
- اگر به همه بخوای بگی که نمی شه!
- به همه شون نمی خواد بگی. اقلا به یکی بگو - فقط همین یکی ها!
- باشه! فقط همین یکی. با خودش فکر می کرد که خیلی وقت است با این که نماز می خواند، نهی از منکر نمی کند!
اعصابش خرد بود. آنقدر نگفته بود که هراس داشت از گفتن.
پیش خودش گفت علی الله! تا سرش را بالا گرفت، روبروی سینما بهمن میدان انقلاب، دو خانوم بی حجاب در حال خرامیدن و قاه قاه خندیدن بودند.
با خودش گفت: فقط همین یه بار!
از کنارشان رد شد و با صدایی نه بلند و نه کوتاه، اما کمی لرزان، گفت: خانوم ها! حجابتون خوب نیست. درست کنید! و رد شد…
پشت سرش شنید که یکی شان گفت: به تو چه پر رو!! بی اختیار ایستاد.از ذهنش گذشت که این بدبخت جاهل است.
برگشت. جلویش ایستاده بودند. صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت. طوری که مشخص بود نمی خواهد نگاهشان کند. با لحنی که کمی محکم بود و کمی دلسوزانه و البته محترمانه گفت: اتفاقا به من ربط داره. من درباره ی یه مسئله ی اجتماعی با شما صحبت کردم. نه یه مسئله ی شخصی!
درسته!؟ یکی شان که ظاهرا همانی بود که« به توچه » را گفته بود گفت: و دست برد زیر شالش و کمی جلویش کشید.
پسر نا خواسته تشکر کرد و راهش را کشید و رفت به سمت دانشگاه. خدا خواسته بود؛ و با همین یک نهی از منکر، طلسم نگفتن هایش شکسته شده بود…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
واقعا نمی دونست!
از خونه که اومدم بیرون حواسم بود که اگه یه خانوم بی حجاب تابلو دیدم تذکر بدم که البته الحمدلله تا مترو کسی رو ندیدم. سوار مترو که شدم چشمم افتاد به یه دختر خانم حدودا 24.25 ساله که شال سرش بود و گوش هاش رو هم بیرون از شالش گذاشته بود. آرایش ملایمی داشت و به نظر نمی رسید از اون دخترای خیلی جلف باشه. بیشتر از همه آستین مانتوش که تا بالای آرنجش بود توجهم رو جلب کرد و رو مخم بود. با فاصله ی یک نفر کنار هم ایستاده بودیم و من مردد بودم که تو مترو اون هم توی این جمعیت، بهش چیزی بگم یا نه؛ که خلاصه رسیدیم به ایستگاه امام خمینی رحمت الله علیه و مترو خلوت تر شد و کنار هم نشستیم. به محض نشستن بهش آروم گفتم که : خانمی! آستینتون خیلی کوتاهه. نفهمید چی می گم. دو باره در حالی که دستم رو رو دستش گذاشته بودم جمله ام رو تکرار کردم. یه کم براش جای تعجب بود که واقعا چرا آستینش مورد داره!؟ با لبخند گفت: چرا؟! چون احساس کردم دختر پاکیه و واقعا نسبت به این مسئله جهل داره، براش کمی توضیح دادم که: اگه مردی دست شما رو ببینه و خدایی نکرده خوشش بیاد براتون گناه کبیره می نویسند و…
لبخندی زد و فکر کنم نگفت.
از این که وظیفه ام رو انجام داده بودم خیلی خوشحال بودم. سرگرم کار خودم شدم که دیدم داره از فروشنده ی مترو ساق دست می خره و گفت: این به احترام شما!
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
گردنبند طلا
تو مینی بوس ایستاده بودم که یه آقای هیکل درشتی سوار مینی بوس شد . یه گردنبند طلا هم گردنش انداخته بود که کاملا روی تی شرت اومده بود و معلوم بود .
داشتم فکر می کردم که چه جوری بهش بگم . خیلی سخت بود ، بار اولم بود که به چنین موضوعی می خواستم تذکر بدم. گفتم نباید از دستش بدم. بالاخره تجربه ای میشه برای دفعه های بعد. چند بار چشم تو چشم شدیم . بهم گفت اون عقب جا هست برو بشین . گفتم نه همین جا خوبه. یه تیکه دستمال کاغذی به صورتش چسبیده بود . با اشاره بهش گفتم که برش داره.
این ها همه مقدمه شد برای حرف اصلی . گفتم بذار از طریق علمی وارد بشم نه شرعی!(البته حواسم بود که یه گوشه کنایه ای به دین هم بزنم.)
رفتم کنارش و گفتم داداش می دونستی طلا برای مرد ضرر داره ؟ سریع و محکم گفت : نه! گفتم : دلیل اینکه برای مرد حرامه همینه . اگه ضرر نداشت که حرام نمی شد. طبق اون چیزی که تا حالا کشف کردند ، طلا، هم توی جریان خون آقایون تاثیر منفی داره، هم توی احساسات و عواطفشون . گفت : یعنی چی؟!
گفتم : ببین! عواطف و احساسات زن و مرد با هم فرق می کنه . درسته ؟ گفت : آره. گفتم : خب . این طلا برای احساسات مرد ضرر داره و به روحیات زنانه نزدیک می کنه . برا همین برای زن اشکال نداره ولی برای مرد حرومه . گفت : نقره چی؟! گفتم : نه . نقره و پلاتین برای مرد هیچ اشکالی نداره . نقره گردنت بنداز .
بعدش هم با هم رفیق شدیم و درباره چیزهای دیگه بحث کردیم . البته اصلا انتظار نداشتم که همون موقع گردندبندش رو در بیاره، ولی به هر حال این حرف ها خیلی روش تاثیر گذاشته بود و گردنبندش رو زیر تی شرتش داده بود و دیگه معلوم نبود…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
امر به معروف یک شهید
معصومه دوست بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد. فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد…
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟
گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه ی شهید شرکت کنم.
ادامه مطلب
صفحات: 1· 2
لعنت به هر چی پرستیژه!
فرستنده: خانم
توی بانک یه دختر 16 یا 17 ساله که آستین مانتوی مدرسه اش رو بالا زده بود با مادرش که چادری بود (البته نه خیلی سفت و محکم) کنارم نشسته بودند. حدس زدم دخترش زمینه های مذهبی داشته باشه. اولین امر به معروف هایی بود که می خواستم انجام بدم و حسابی داشتم با خودم کلنجار می رفتم. سرم داغ شده بود.
داشتم با انواع مصلحت جویی ها خودم رو توجیه می کردم که نگم. اما یه لحظه از خودم پرسیدم : واقعا چرا نمی تونم بگم؟؟! حکم مرجع که هست، احتمال اثر هم که هست. تنها دلیلی که پیدا کردم ترس از پرستیژ خودم بود. گفتم لعنت به هرچی کلاس و پرستیژه.
ساده و صمیمی به دختر خانم گفتم که آستینش رو بده پایین، چون جلب توجه کردن به ضرر خودشه!
همون موقع با لبخند آستینش رو داد پایین.
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
طلای بی ارزش
مدتی پیش مشرف بودم مشهد مقدس. تا ظهر کارهایم انجام شد و از چون شب باید بر می گشتم تهران، یک راست رفتم حرم مطهر. جای همگی خالی یک دل سیر زیارت کردم و بعد از نماز مغرب و عشا قصد خروج از حرم را داشتم که متوجه یک جوان حدودا بیست و شش ساله که با حالی خاصی مشغول نماز بود شدم که متاسفانه یک گردنبند طلایی بزرگ به گردنش بود و یک انگشتر طلا هم به دستش.
چند ثانیه ای به اوخیره شدم و از کنارش گذشتم. اما انگار یک لحظه حس کردم باید دوباره بروم زیارت و سرم را انداختم پایین و زیارت نامه نخوانده دوباره حرکت کردم سمت ضریح آقا. دلم بیقرار بود و راستش حالم هم گرفته که چرا جوان رعنائی مثل او نباید احکام صادره از ائمه معصوم علیهم السلام را شنیده باشد یا رعایت نکند…
ادامه مطلب
صفحات: 1· 2
آینه ی ماشین من و لذت های بهترین امت
(بزرگراه شهید صیاد شیرازی - مسیر شمال به جنوب - پشت چراغ قرمز میدان سپاه) پشت چراغ قرمز ایستاده بودم.
خواستم به آینه وسط یک دستی بزنم، چشمم به پرشیای سفید پشت سری افتاد، که در کنار آقا پسرِ راننده، یک خانم جوانی نشسته بود: بدون روسری…! روانم آشفته شد. به هم ریختم.
آدم تا وقتی ندیده، تکلیفی هم نداره.وقتی که دید، تکلیف هم بار می شه. بسم الله را گفتم و آرام از ماشین پیاده شدم.
رفتم به سمت راننده: پسر 23،24 ساله چهره ی آرامی داشت. شیشه اش بالا بود و کولر روشن.
مثل دانش آموزی که از معلم اجازه می گیرد انگشتم بالا گرفتم. سلام کردم.
حیرت در چهره اش هویدا بود. گفتم: “لطف کنید به خانم بگید حجابشون رو درست کنند.”
سریع و بدون فاصله به خانم جوان گفت و تکرار کرد. من آن زن را نمی دیدم. از مرد تشکر کردم و رفتم. رفتم و آرام سوار ماشین شدم.
یک لحظه خواستم در آینه نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده است.
بی خیال شدم. آنچه که دیدم، برایم تکلیف ایجاد کرد. من هم انجام وظیفه کردم؛ حتی اگر در همان لحظه هم اثر تذکر ظاهر نشود. اما ان شاء الله در دراز مدت حتما اثر خواهد گذاشت. دیگر تذکر اثر ندارد « قبول ندارم حرف کسانی را که می گویند»!!!
اگر چند نفر با زبان خوش تذکر بدهند، اثر می گذارد. وقتی همه فکر کنند تذکر اثر ندارد، هیچ تذکری داده نمی شود. احساس خوبی داشتم. آن آشفتگیِ بعد از رویت، دیگر آرام شده بود…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
نه ساله
چند ساعتی از ظهر می گذشت و ما هنوز در اتوبوس بودیم. با یک تکان شدید اتوبوس به خودم اومدم. یادم اومد که نمازم رو نخوندم. سریع به بابام گفتم! بابام گفت :اشکال نداره! بذار برسیم اونجا نمازتو بخون.
گفتم: آخه اون موقع نمازم قضا شده! بعد به بابا گفتم : بابایی میشه به آقا راننده بگی وایسته تا نمازمو بخونم؟ بابام ناراحت شد! میگفت، راننده به خاطر یه بچه نمی ایسته و بعد کلی دعوام کرد که چرا نمازتو سر وقت نخوندی و …
یه لحظه چشمامو بستم .بعد به بابام گفتم: بابا حالا که نمیگی، بذار من کار خودم رو بکنم ! یه شیشه آب برداشتم و بالای سطل آشغال وضو گرفتم. می خواستم تو همون اتوبوس نمازمو بخونم. تو همین گیر و دار شاگرد شوفر منو دید که دارم وضو می گیرم. یه کم منو نگاه کرد، بعد رفت طرف راننده و یه پچ پچی کردند. راننده هی تو آیینه به من نگاه میکرد. یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من… بالاخره بهم گفت: دختر خانم چی شده؟
بهش گفتم: نمازمو نخوندم اگه ممکنه یه جا بایستید. بعد گفتم: هزینه اش هر چی بشه بابام میده!
راننده گفت: دختر جان من ازت پول نمی خوام؛ الان هم میزنم کنار تا نمازتو بخونی. اتوبوس که ایستاد وقتی داشتم پیاده می شدم، شنیدم خانمی به شوهرش گفت: محمود دیدی چی شد؟!! منم نمازمو نخوندم! یکی دیگه میگفت: علی تو نمازتو خوندی؟! من که پیاده شدم حدود 20 نفری هم باهام پیاده شدند و اینجوری شد که من بهترین نمازمو خوندم…
ضمنا حاج آقا این رو اضافه کردند که وقتی تو قرآن می خونیم « و جعلنا للمتقین اماما » یعنی مثل این داستان، که یه دختر 9 ساله پیشوای 20نفر در امر اقامه ی نماز میشه.
به نقل از حجت الاسلام والمسلمین استاد قرائتی(کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر)
یک نفر به سه نفر، روی پل عابر!
مدتی پیش به محض خروج از پل عابر پیاده با صحنه ی کشف حجاب تقریبی یک خانم که دو تا پسر حدود بیست و پنج ساله همراهش بودن مواجه شدم!
خاطره ی تذکری که در آن به دلیل گیر دادن دوست پسر یک خانوم، کلی ترسیده بودم، باعث شد تا به جای تذکر به خانوم، به آقایون همراهش تذکر بدم.
سعی کردم لحنم خیلی محکم و کمی هم تند باشه و علامتی از نگرانی در صدام نباشه…
گفتم : آقایون حجاب این خانوم اصلا مناسب نیست. خیلی زشته که داره با این وضع می چرخه و شما هم چیزی بهش نمی گید!
پسرها سریع گفتن . چشم آقا بهش میگیم! بعد خودش هم با لحن خاصی گفت: باشه حالا… و من گفتم: آفرین! و در حالی که فکر نمی کردم انقدر سریع و راحت تموم بشه رفتم. به نظرم تجربه خوبی بود. خدا رو شکر…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
روسری های بی شعور
خاله م (که یک خانم مانتویی مجرد است) اومده بود مهمانی منزل ما. موقع خداحافظی که روسریش رو سرش کرد، تقریبا موهاش رو پوشوند به جز یه خورده موهای جلوی سرش که بیرون موند.
بهش گفتم : قربونت برم تو که این همه رو پوشوندی، این یه ذره رو هم بپوشون دیگه!
بنده خدا خندید و گفت: امان از این روسری های بیشعور! هی میروند عقب! بعدش یک حرفی زد که جالب بود: ای کاش من هم یک شوهر باغیرت گیرم می اومد که هی بهم بگه خانم روسریت رو درست کن، اصلا بهم بگه باید حتما چادر سرت کنی!
آخه تا الان هر چی خواستگار داشتم همه بی غیرت بودند…!! این را گفت و خندیدیم و خداحافظی کرد و رفت.
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر
کادویی برای زندگی
تولد دختر خاله م بود. که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است. البته بهتره بگم بود چون…
برای کادوی تولد ایشان کتابی با عنوان “چی شد چادری شدم” ( کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گرد آوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده اند…) را خریدم و در شب تولدش به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده. آخه خودم توی اون مهمونی به دلایلی شرکت نکردم. و در آخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم: ” انشاء الله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان میشود به دست آوری…” اون هم تشکر کرد.
بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری به خانه ما دعوت شدند. از منظره ای که دیدم داشتم شاخ در می آوردم! دختر خاله م با حجاب کامل، آن هم چادر آمده بود! نمی تونستم تعجبم رو پنهان کنم. وقتی تعجب من رو دید گفت : تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم. ازت ممنونم…
کتاب: از یاد رفته .خاطرات امر به معروف و نهی از منکر